در آزمایشگاهی سرد و سفید، زندگی من، یک موش کوچک، میگذرد. من نه یک حیوان خانگی خوشبخت هستم و نه در طبیعت آزاد زندگی میکنم. من یک “موش آزمایشگاهی” هستم.
روزهای من با بوی تیز مواد شیمیایی و صدای خشخش کفشهای سفید پرستاران و دانشمندان پر شده است. قفسی کوچک خانه من است و گاهی اوقات برای آزمایشهای مختلف از آن خارج میشوم. این آزمایشها میتوانند ترسناک باشند؛ گاهی داروهای جدیدی به من تزریق میکنند یا مواد خاصی میخورم تا دانشمندان ببینند چه تأثیری روی بدن من میگذارند.
آنها به رفتار من، تغییر وزنم و هزاران چیز کوچک دیگر با دقت نگاه میکنند. من میفهمم که این کار آنها برای پیشرفت علم و پیدا کردن درمان بیماریهای انسانها است. شاید روزی نتیجه این آزمایشها به ساخت دارویی بینجامد که جان یک کودک را نجات دهد. این فکر تنها چیزی است که به من آرامش میدهد.
اما با این حال، گاهی در سکوت قفسم، به آسمان خاکستری پشت پنجرههای آزمایشگاه نگاه میکنم و آرزو میکنم که ای کاش میتوانستم حتی برای یک روز، عطر خاک را حس کنم، زیر نور خورشید بدوم و آزاد باشم. من زندگیام را برای هدف بزرگی دادهام، اما گاهی اوقات، قلب کوچکم برای یک لحظه آزادی و زندگی عادی تنگ میشود.
در تنهایی قفس شیشهای، با چشمانی ترسیده و قلبی پر از اضطراب به دنیای بیرون نگاه میکنم. هر روز، دستانی ناشناس میآیند و مرا به مکان دیگری میبرند. گاهی سوزنی تیز به پهلوم فرو میرود و گاهی مایعی عجیب به رگهایم تزریق میشود.
من درد را میفهمم، ترس را حس میکنم، و اشتیاق آزادی را در دل دارم. گاهی به یاد سبزی meadows و آسایش لانهام میافتم، اما اینجا فقط بوی ضدعفونی و صدای دستگاهها را میشنوم.
آرزو میکنم کسی صدای مرا بشنود و بفهمد که من هم جاندار کوچکی هستم با قلبیتی تپنده و حق زندگی.
موضوع انشا درد دل یک موش آزمایشگاهی
میخواهم خودم را برایتان توصیف کنم: از همان کودکی، بدنم را پوششی از خز سفید پوشانده، چشمانم قرمز است و دندانهای محکمی دارم. دندانهای جلوییام، چه در فک بالا و چه پایین، همیشه در حال رشد هستند؛ طوری که مجبورم مدام آنها را بسایم تا از رشد زیادشان جلوگیری کنم و مشکلی برایم پیش نیاید.
یک سال از تولدم گذشت. محیط زندگیام را خیلی دوست داشتم. با چند تا از دوستانم در یک جا زندگی میکردیم، با هم غذا میخوردیم، آب مینوشیدیم، بازی میکردیم و میخندیدیم و شادی میکردیم. اما هر از چندگاهی، انسانها میآمدند، ما را با خود میبردند و آزمایشهایی روی بدنمان انجام میدادند.
کمکم متوجه شدم که دستگاههای بدن ما از نظر شکل و کارکرد، بسیار شبیه انسانهاست. به همین دلیل، انسانها بیماریها و داروهایی را که میسازند، روی ما آزمایش میکنند تا دانش خود را افزایش دهند.
وقتی در یکسالگی این حقیقت را فهمیدم، خیلی ناراحت و نگران شدم و از آیندهای که در انتظارم بود، ترسیدم. مدام از خودم میپرسیدم: «چرا انسانها با من اینگونه رفتار میکنند؟»
زمان گذشت. صاحب خانواده شدم، اما همچنان روی من آزمایش انجام میدادند. آنها با من بدرفتاری نمیکردند و مراقب سلامتی من و تمیزی محل زندگیام بودند. حتی از بچههایم هم به خوبی مراقبت میکردند. اما از آنجا که هدف اصلی آنها را میدانستم، دل خوشی از آنها نداشتم و ترجیح میدادم هیچکدامشان را نبینم.
یک روز که در میان دوستانم از ناجوانمردی روزگار گله میکردم، پیرترین و مهربانترین دوستم گفت: «چرا اینقدر خودت را آزار میدهی؟ از فرصتهایی که داری استفاده کن، به دوستانت محبت کن و یاد خوبی از خودت به جا بگذار و بقیه چیزها را به خداوند مهربان که آفریدگار همه است بسپار».
حرفش مثل آب روی آتش دل من بود. سبک شدم و از قید افکاری که ذهنم را اسیر کرده بود، رها گشتم. از آن روز به بعد، زندگی تازهای را شروع کردم، انگار دوباره متولد شده بودم. دیگر وقتی انسانها روی من آزمایش میکردند ناراحت نمیشدم، بلکه از این که مفید هستم لذت میبردم. میدیدم که انسانها با این همه قدرت و بزرگی، برای درک برخی چیزها به منِ کوچک نیاز دارند و این به من احساس قدرت و ارزش میداد.
مدتهاست که ذهنم را از فکرهای بیهوده پاک کردهام و با شادی به آیندهای فکر میکنم که پر از دانش و فناوریهای جدید است؛ دانش و فناوری که حاصل آزمایشهایی است که روی من انجام شده.
زندگی گاهی سخت و برخلاف میل ما پیش میرود، اما در میان همه مشکلات و ناراحتیها، میتوان روزنههایی از امید و موفقیت پیدا کرد و برای رسیدن به آنها تلاش نمود.
انشای طنز درد دل یک موش آزمایشگاهی
من یک موش آزمایشگاهم. هر بار که میخواهند چیز تازهای یاد بگیرند، مجبورم استراحتم را کنار بگذارم و روی من آزمایش کنند. حتی یک روز خوب هم برایم نداشتهاند! آن روز، یکی از آن آدمهای قدبلند به من آمپول زد و من آنقدر جیغ کشیدم که فکر کردم آسمان صدا میگیرد، ولی انگار هیچکس صدایم را نمیشنید!
هر بار که مرا میبرند، آنقدر بالای سرم حرفهای علمی و درسی میزنند که حوصلهام سر میرود. هرچه میگویم: “دیگر بس است، خسته شدم!” توجهی نمیکنند. آخر سر هم نمیدانم چه چیزی به من میدهند که مجبورم چند روز تنها توی قفسم بمانم. من هم دل دارم! درست نیست که مرا تنها بگذارند و بروند.
آن روز با موشی که توی قفس کناری بود دوست شدم. از پشت شیشه با هم حرف میزدیم. او از من هم حالش بدتر بود؛ فقط یک کلمه حرف میزد و بعد دو دقیقه خوابش میبرد! نمیدانم روی آن بیچاره چه آزمایشی انجام داده بودند.
اینقدر نگویید از ما موشها بدتان میآید! اگر ما نبودیم، علم شما اینقدر پیشرفت نمیکرد. هر روز چیز جدیدی کشف میکنند. حتی خیلی از داروهایی که شما استفاده میکنید، اول روی ما آزمایش میشود؛ اگر زنده ماندیم و حالمان بد نشد، بعد به شما هم میدهند! حالا باز هم بگویید ما را دوست ندارید؟ :/
یک چیز را فراموش کردم بگویم: من خیلی قلقلکی هستم! هر بار که مرا از قفسم درمیآورند و دستکاریام میکنند، داد میزنم: “وای قلقلکم آورد! وای به شکمم دست نزن! دستت را از کف پام بردار!” ولی انگار هیچ توجهی نمیکنند. تقصیر خودشان است؛ اگر مرا قلقلک ندهند، من هم تکان نمیخورم و کارشان خراب نمیشود! یک کم هم احساسات داشته باشند، بد نیست ها! خلاصه که با ما دوست باشید 🙂
انشای غیر طنز درد دل یک موش آزمایشگاهی
سلام. من یک موش آزمایشگاهی هستم. آزمایشگاه جایی بسیار تمیز و پیشرفته است و پژوهشگران روی ما آزمایشهای مختلفی انجام میدهند تا چیزهای تازهای کشف کنند و برای درمان بیماریها راهحل پیدا کنند.
من از این آزمایشها ناراحت نیستم، چون باعث پیشرفت علم میشوند و به انسانها کمک میکنند تا از خیلی از بیماریها نجات پیدا کنند. خداوند ما موشها را به گونهای آفریده که برای پژوهشهای علمی مناسب باشیم.
در آزمایشگاه، غذای ما به دقت کنترل میشود و تمام کارهایمان زیر نظر دانشمندان با تجربه و باهوش انجام میگیرد. البته گاهی اوقات مجبوریم در خوردن، خوابیدن و کارهای روزمرهمان سختیهایی را تحمل کنیم.
با این حال، وقتی خبر موفقیت یک آزمایش یا کشف یک داروی جدید را میشنویم، همه خستگیهایمان از بین میرود. البته گاهی اوقات هم ناراحت میشویم، مثلاً وقتی یکی از دوستانمان را از دست میدهیم یا حال یکی از موشها بد میشود.
این اتفاقات خوب و بد، بخشی از زندگی در آزمایشگاه است. ما از دیدن آمپول و دارو نمیترسیم. ما موشهای آزمایشگاهی برخلاف موشهای بیرون، تمیز هستیم و دوست نداریم اطرافمان کثیف یا نامرتب باشد. اگر مرا ببینید، حرفهایم را تأیید خواهید کرد!
در پایان میخواهم بگویم: هیچوقت در زندگی از جایگاه خود ناامید نشوید، زیرا هر موجودی در این دنیا بیحکمت آفریده نشده است و همه باید سعی کنیم وجودمان برای دیگران مفید و سودمند باشد.
موضوعات پیشنهادی انشاهای دانش آموزی
دانش آموزان عزیز در صورتی که انشا با موضوع درد دل یک موش آزمایشگاهی نوشته اید، می توانید از قسمت پایین (نظرات) برای ما ارسال کنید تا در سایت با نام خودتان قرار دهیم. با تشکر
