من اکنون در آسمان بیکران شناورم. بالهایم مرا بر فراز دشتها، کوهها و رودخانهها میبرد. هوای تازه که صورت مرا نوازش میدهد، سرشار از بوی آزادی و سبکی است.
از این بالا، جهان چقدر متفاوت به نظر میرسد. همه چیز کوچک و آرام است. خانهها مانند مکعبهای رنگی، و رودها همچون نوارهای نقرهفام در دل زمین میدرخشند. انسانها، آن پایین، شبیه نقطههای متحرکی هستند که به کارهای خود مشغولند.
من با هر بال زدن، به سوی افقهای تازه میروم. هیچ دیواری مرا محدود نمیکند و هیچ قفسی مرا زندانی نکرده است. خورشید، دوست گرم و درخشان من، همراه همیشگی من در این سفر بیپایان است. ابرها نیز مانند کوههای پنبهای، راه را برایم هموار میکنند.
پرواز فقط جابجا شدن نیست؛ پرواز یعنی رهایی، یعنی رسیدن به آرزوها، یعنی لمس کردن آسمان با بالهای امید. من در این گسترهٔ آبی، آزادترین هستم و با هر پرواز، زندگی را دوباره میآموزم.

من یک پرنده کوچک هستم. بالهایم را روی شاخه درخت پهن کردهام و نسیم خنک صبحگاهی را حس میکنم. ناگهان، به سوی آسمان بیکران پرواز میکنم. در این ارتفاع، همه چیز کوچک به نظر میرسد. خانهها، درختان و رودخانهها همچون نقاشیهای رنگارنگ در زیر پایم گسترده شدهاند.
با هر بار بال زدن، بادی ملایم صورت مرا نوازش میدهد و احساس آزادی میکنم. خورشید، پرتوهای طلاییاش را بر پرم میتاباند و من در میان ابرهای پنبهای به آرامی حرکت میکنم. گاهی با دوستانم همراه میشوم و با هم آواز میخوانیم. پرواز برای من، تنها جابهجایی از یک مکان به مکان دیگر نیست؛ بلکه رقصیدن با آسمان و نفس کشیدن در هوای پاک است.
در دل آسمان، هیچ دیواری نیست که مرا محدود کند. میتوانم تا هر کجا که دلم بخواهد پیش بروم و جهان را از بالا تماشا کنم. این آزادی و سبکی، موهبتی است که هر روز با پرواز کردن تجربه میکنم.
موضوع انشا از زبان یک پرنده در حال پرواز
من یک پرنده آزادم، با بالهایی باز و دل رها. تمام جهان خانه من است. هیچ وقت در یک نقطه نمیمانم و همیشه به سرزمینهای تازه سفر میکنم و با موجودات تازهای آشنا میشوم.
یادم میآید وقتی جوجه کوچکی بودم، مادرم با وجود تمام سختیها، در گرمای تابستان و سرمای زمستان، برایم غذا پیدا میکرد و با حوصله به من غذا میداد. آن زمان هنوز پرهایم به قدرتی نرسیده بود که بتوانم پرواز کنم و چشمانم به خوبی نمیدید. تنها کسی که میشناختم و از من مراقبت میکرد، مادرم بود.
کمکم بزرگ شدم و پرهایم قوی شد. شبیه مادرم شده بودم. آرزویم پرواز بود، اما یک راز کوچک دارم: من از پریدن میترسیدم. مدتها روی زمین راه میرفتم، میدویدم و جهشهای کوچکی میزدم تا شاید بتوانم درست بال بزنم، اما هیچ وقت جرات نداشتم از یک جای بلند بپرم.
مادرم مرا تماشا میکرد و اشتباهاتم را میگرفت. بعد به من یاد میداد چطور بالهایم را باز کنم و چطور آنها را هماهنگ تکان دهم تا بتوانم در هوا بمانم. تا این که یک روز مرا به لبه یک صخره برد و گفت: «بپر.» من ترسیده بودم و سعی کردم او را از این کار منصرف کنم. اما این بار مادرم با قاطعیت بیشتری گفت: «بپر.»
چارهای نداشتم. جلویم پرتگاه بود و پشت سرم مادرم ایستاده بود و راه برگشت را بسته بود. چشمانم را بستم و پریدم. هنگام سقوط، با تمام وجود سعی کردم درسهای مادرم را یادم بیاید و بالهایم را درست حرکت دهم. پشت سر هم بال میزدم که ناگهان صدایش را شنیدم؛ کنارم بود و گفت: «آرامتر بال بزن.»
با دیدن مادرم دلگرم شدم و آرامتر بال زدم. داشتم پرواز میکردم! روی جریان هوا سوار میشدم و بالا و بالاتر میرفتم. آن حس اولین پرواز و شوق دیدن دنیا از آسمان، چیزی است که هرگز فراموش نمیکنم. همه چیز کوچک به نظر میرسید و احساس میکردم از همه چیز بالاترم. انگار زنجیری که به پایم بسته بود، پاره شده بود و من کاملاً آزاد بودم.
به درختان سرسبز و بلند نگاه میکردم، به آدمهایی که از آن بالا خیلی کوچک دیده میشدند و به دسته پرندههایی که از کنارم رد میشدند و به من سلام میکردند. دیگر حس میکردم جای من روی زمین نیست؛ من باید پرواز کنم و آنقدر بروم تا به سرزمین رویاهایم برسم.
از آن بالا با خودم فکر میکردم، آدمها وقتی مرا در آسمان میبینند به هم چه میگویند؟ آیا آنها هم دوست دارند مثل من اینطور آزاد روی ابرها حرکت کنند و به راحتی به هر جا میخواهند بروند؟
کمی مغرور شده بودم. مادرم که کنارم پرواز میکرد و متوجه این حس من شد، به من گفت: «فرزندم، هیچ وقت به خاطر جایگاهی که داری مغرور نشو. شاید روزی هدف تیر یک شکارچی قرار بگیری. پس همیشه مراقب باش و فکر نکن چون الآن از همه بالاتری، دیگر سقوط نمیکنی.» حرفهایش را همیشه به خاطر سپردم و آن غرور بیجا را از خودم دور کردم.
بعد از آن اولین پرواز، بارها و بارها پرواز کردم و همه آن صحنهها را از آسمان دیدم، اما هیچ کدام مانند آن اولین بار نبود.