انشا در مورد یک روز از کلاس

پربازدیدترین این هفته:

دیگران در حال خواندن این صفحات هستند:

اشتراک گذاری این مطلب:

فهرست مطالب:

امروز می‌خواهم درباره‌ی یکی از روزهای معمولی که در کلاس درس می‌گذرانم برایتان بنویسم.
صبح که می‌شود، با انرژی و شوق به مدرسه می‌روم. وقتی زنگ شروع کلاس به صدا درمی‌آید، همه در جای خود می‌نشینند و منتظر می‌مانیم تا معلم وارد شود.
معلم با لبخند سلام می‌کند و درس را آغاز می‌نماید. گاهی درباره‌ی درس علوم صحبت می‌کند و گاهی هم داستانی از تاریخ برایمان تعریف می‌نماید. من سعی می‌کنم با دقت به صحبت‌هایش گوش دهم و اگر سوالی داشته باشم، دستم را بلند می‌کنم و می‌پرسم.
گاهی با دوستانم کار گروهی انجام می‌دهیم و با همفکری یکدیگر، مسئله‌ها را حل می‌کنیم. این کار باعث می‌شود درس برایمان جذاب‌تر شود.
وقتی زنگ تفریغ به صدا درمی‌آید، با دوستانم به حیاط می‌رویم، کمی بازی می‌کنیم و خستگی‌مان در می‌رود.
بعد از تفریح، دوباره به کلاس برمی‌گردیم و درس را ادامه می‌دهیم. من این روزهای ساده را بسیار دوست دارم، چون در کنار یادگیری چیزهای تازه، لحظات شادی را در کنار دوستان و معلم‌هایم سپری می‌کنم.

انشا در مورد یک روز از کلاس

یک روز در کلاس

صبح بود. آفتاب، پره‌ای از نور را از پنجره‌ی کلاس به درون می‌فرستاد و ذرات غبار در این مسیر، مانند نگین‌های کوچک می‌درخشیدند. کلاس، بوی گچ تازه و کاغذ می‌داد. نیمکت‌ها، در سکوت منتظر بودند.

معلم وارد شد و گویی با نگاهش به همه‌چی جان داد. صدای او، آرام و رسا بود؛ مانند آبی که بر سنگ‌های صاف جاری می‌شود. آن روز، از “نور” سخن می‌گفت. از نوری که می‌تواند چشمان یک کودک، یا شعاع خورشید بر برگ درختان باشد. کلماتش، تصویر می‌ساخت و ما در میان این تصاویر، پرواز می‌کردیم.

سپس، نوبت قلم‌ها بود. قلم‌ها بر کاغذها به حرکت درآمدند و صدای ساییده شدن آن‌ها، نجوایی دلنشین در فضای کلاس پخش کرد. هر کلمه‌ای که می‌نوشتیم، گویی بخشی از وجودمان را بر صفحه جاری می‌کرد. گاهی به پنجره نگاه می‌کردم. پرنده‌ای بر شاخه‌ی درخت مقابل، آواز می‌خواند و من به این فکر می‌کردم که شاید نوشتن، نوعی آواز خواندن با قلم است.

زنگ پایان کلاس به صدا درآمد. اما آن روز، چیزی بیشتر از یک درس عادی آموخته بودیم؛ آموخته بودیم که چگونه می‌توان دنیای درون را با واژه‌ها نقاشی کرد.

موضوع انشا یک روز از کلاس

کلاس پنجم دبستان بودم. زنگ ریاضی بود و باید همه‌ی جدول ضرب را از بر می‌خواندیم. خیلی از بچه‌ها نمره‌ی کامل گرفتند. من چون خوب تمرین نکرده بودم، با مکث و تردید جواب می‌دادم، اما در نهایت توانستم نمره‌ی کامل بگیرم. ریاضی را دوست نداشتم. وقتی معلم پشتش به ما بود و رو به تخته می‌ایستاد، من موشکی که با کاغذ درست کرده بودم به سمت دوستم که ته کلاس نشسته بود پرتاب می‌کردم!

او که از بچه‌های درسخوان کلاس بود، موشک را برمی‌داشت و از ترس اینکه مبادا درس را از دست بدهد، آن را زیر جامیزی‌اش قایم می‌کرد. با این حال، او را خیلی دوست داشتم چون دوست صمیمی و همیشگی من بود. من پرجنب‌وجوش و بازیگوش بودم و دوست داشتم کلاس همیشه پر از خنده و شادی باشد.

خوشبختانه زنگ ریاضی تمام شد و نوبت به زنگ نقاشی رسید. من عاشق نقاشی بودم. معلم نقاشی‌مان عینک می‌زد و چهره‌ی جذابی داشت. به خاطر علاقه‌ای که به او داشتم، با عشق و اشتیاق نقاشی می‌کشیدم.

موضوع آن روز نقاشی آزاد بود. چون فصل زمستان بود، تصمیم گرفتم یک روز برفی را نقاشی کنم که در آن لبوی داغی هم وجود داشت. نقاشی‌ام خیلی قشنگ شده بود. معلم با دیدن آن خوشحال شد و یک نمره‌ی بیست زیبا پای برگه‌ام نوشت. آنقدر خوشحال شدم که از شدت ذوق شروع به دست زدن کردم!

زنگ آخر هم علوم داشتیم. این درس را هم خیلی دوست داشتم. آن روز معلم قرار بود ماکتی از بدن انسان بیاورد و دستگاه گوارش و اندام‌هایی مثل قلب، کلیه و کبد را به ما نشان دهد. تا آن روز فکر می‌کردم کبد کنار قلب قرار دارد! فقط جای قلب را درست می‌دانستم، آن هم در سمت چپ قفسه‌ی سینه.

بعد از آن روز، جای دقیق کلیه‌ها، کبد و معده را به خوبی یاد گرفتم. به خاطر همین از کلاس پنجم آرزویم این شد که در آینده دکتر شوم! آن روز، مخصوصاً با زنگ آخرش، واقعاً برایم خوش گذشت. این بود انشای من:)

اینجا می تونی سوالاتت رو بپرسی یا نظرت رو با ما در میون بگذاری:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *