کلبهای کوچک و قشنگ، روی یک تپه سرسبز قرار داشت. این کلبه، خانه آرامی بود که اطراف آن را درختان بلند و گلهای رنگارنگ فرا گرفته بودند.

در میان تپههای سرسبز و آرام، کلبهای کوچک و دنج خودنمایی میکند. این کلبه با دیوارهای چوبی و سقفی از کاهگل، تصویری از صلح و سادگی را به نمایش گذاشته است. اطراف آن را درختان بلند و کهنسال فراگرفتهاند و نسیم خنک صبحگاهی، برگها را به رقصی آرام وا میدارد.
از پنجرههای کوچک کلبه، میتوان منظرهای تماشایی از دشتهای گسترده و کوههای دوردست را دید. هر روز با طلوع خورشید، پرتوهای طلایی رنگ، فضای کلبه و طبیعت اطراف آن را گرم و درخشان میکنند. در سکوت شب نیز آواز ملایم جیرجیرکها و نور مهتاب، حال و هوایی رویایی به این مکان میبخشند.
این کلبه نماد آرامش و زندگی به دور از هیاهوست؛ جایی که میتوان در آغوش طبیعت، به زیباییهای جهان اندیشید و از هر دغدغهای رها شد.
موضوع انشا کلبه ای کوچک بر روی تپه ای زیبا
بر فراز یک تپه سرسبز و آرام، کلبه کوچکی در سکوت و آرامش عمیقی فرو رفته بود. رنگ زرد آن، همچون گل آفتابگردانی بود که بر دامنه تپه میدرخشید. داخل کلبه، بوی خوش چوب در فضا پیچیده بود. گویی درختان، دست در دست هم داده و دیوارهای این خانه را ساخته بودند. سکوتی عمیق بر همه جا حاکم بود. شومینه خاموش، منتظر شعلهور شدن آتش بود. شمعهای نیمهسوخته در گوشه و کنار کلبه دیده میشدند. در چوبی، با صدای جیرجیرکهایش، فضایی زنده ایجاد میکرد.
این کلبه، خانه پیرمردی با موهای سفید بود. از وقتی او به شهر نقل مکان کرد، کلبه خالی ماند و میزبان مسافران و گردشگران شد. آنها برای یک شب در آن میماندند و صبح روز بعد به سفر خود ادامه میدادند. هر بخش از این خانه با عشق و دقت ساخته شده بود. رودخانه کوچکی از کنارش میگذشت و سالها بود که با کلبه دوست شده بود. کلبه روز به روز پیرتر میشد، اما امید بازگشت صاحبش، به آن قوت قلب میداد. درختان بلند، با برگهایشان سایهبانی برایش میساختند. قطرات باران، پیامآوران کلبه بودند. آنها از آسمان پایین میآمدند و کلبه دلش به این امید بود که شاید خبری از پیرمرد بیاورند.
اما پیرمرد قصد بازگشت نداشت. او درگیر بیماری بود و در شهر زندگی میکرد. با وجود مهمانان زیادی که از کلبه دیدن میکردند، کلبه احساس تنهایی عمیقی داشت. هیچکس نمیتوانست جای خالی پیرمرد را پر کند. او بود که با شوق و صبر، لحظه به لحظه ساخت این خانه روی تپه را دیده بود. پرندگان با آوازهای شاد خود میخواندند و پروانهها با بالهای رنگارنگشان، دل کلبه را به دست میآوردند. طبیعت سعی میکرد غم کلبه را کمتر کند، اما غم او هر روز بیشتر میشد. با رسیدن فصل سرما، درختان برگهایشان را از دست دادند. پرندگان کوچ کردند و رودخانه یخ بست. تپه دیگر آن زیبایی گذشته را نداشت. آسمان غرید و رعد و برق خشمگین، کلبه را به آتش کشید و برای همیشه نابودش کرد.
انشا درباره خانه
انشا اختصاصی _ نویسنده: حدیثه قاسمی