**انشای اول: فرار از درس، فرار از آینده**
گاهی پیش میآید که وسوسه میشویم از مدرسه فرار کنیم. شاید فکر کنیم یک روز تعطیلی، چیز خاصی نیست و با یک بار فرار کردن، اتفاقی نمیافتد. اما این کار، مانند این است که یک قطعه کوچک از یک پازل بزرگ را گم کنیم. وقتی ما سر کلاس حاضر نیستیم، مطالب مهمی را از دست میدهیم. این مطالب، همان چیزهایی هستند که مانند پلهای محکم، ما را به کلاسهای بالاتر و آیندهی بهتر میرسانند.
کمکم، عقبافتادگی از درسها بزرگتر میشود و درس خواندن سختتر. آن وقت است که احساس پشیمانی به سراغمان میآید. پس بهتر است امروز را جدی بگیریم تا فردا بتوانیم با افتخار به گذشته نگاه کنیم و بگوییم که از وقت خود به خوبی استفاده کردیم.
**انشای دوم: یک انتخاب نادرست**
فرار از مدرسه، شاید در نگاه اول یک شوخی یا یک ماجراجویی کوچک به نظر برسد. اما در واقع، این کار یک انتخاب نادرست است. مدرسه، خانه دوم ماست و معلمان مانند راهنمایانی دلسوز هستند که میخواهند به ما چراغ دانش را هدیه دهند. وقتی ما از این خانه و این راهنمایان فرار میکنیم، در حقیقت، فرصت یادگیری و پیشرفت را از خودمان میگیریم.
عاقبت این فرار، چیزی جز احساس گناه، نگرانی و عقب ماندن از دوستان نخواهد بود. آن روزی که به جای مدرسه، در خیابان یا پارک میگذرانیم، هرگز نمیتواند جای خالی درسهایی را که یاد نگرفتیم پر کند. پس بیاییم هوشمندانه تصمیم بگیریم و با حضور در مدرسه، سرمایهگذاری مطمئنی برای زندگی خود انجام دهیم.

فرار از مدرسه، گریزی است که پایانش تاریک و پرمخاطره است. این فرار، نه رهایی میآورد و نه آسایش، بلکه تنها درهای جهل و نادانی را به روی فرد میگشاید. دانشآموزی که از درس و مشق میگریزد، ناخواسته از آیندهای روشن نیز میگذرد و خود را در ورطهای از پشیمانی و حسرت رها میسازد.
او که باید در کلاس درس، چراغ دانایی را بیفروزد، با این کار، چراغ وجودش را خاموش میکند و راه را برای گمراهی هموار مینماید. عاقبت چنین انتخابی، جز تاریکی و سردرگمی نخواهد بود؛ گمگشتگی در راهی که پایانی برایش متصور نیست.
این متن ادبی و توصیفی برای آشنایی دانشآموزان با شیوهی نگارش و تقویت مهارت نوشتاری تهیه شده است. با مدیر تولز همراه باشید.
شماره 1- موضوع انشا عاقبت فرار از مدرسه
دیروز کنار پدرم نشسته بودم و در مورد مدرسه و فرار از آن صحبت میکردیم. از او پرسیدم: اگر کسی بخواهد از مدرسه فرار کند، چه اتفاقی میافتد؟
پدرم گفت: من در دوران مدرسه، زیاد به درس و مشق اهمیت نمیدادم و دوست نداشتم به مدرسه بروم. فقط به دنبال راهی بودم که از مدرسه فرار کنم و خوش بگذرانم، چون مدام به ما تکلیف میدادند.
یک روز بعد از زنگ تفریح، وقتی حیاط مدرسه خلوت شد و نگهبان هم حواسش جای دیگری بود، مثل برق در مدرسه را باز کردم و فرار کردم! بعد از آن، درس و مشق را کنار گذاشتم و تصمیم گرفتم مثل خیلیهای دیگر کار پیدا کنم و برای خودم آدمی شوم.
در آن زمان، خیلیها درس نمیخواندند و کار میکردند و خرج زندگی خود را درمیآوردند. من هم رفتم و در یک کارگاه مشغول شدم. سخت کار کردم و پولهایم را پسانداز کردم تا در سن فعلیام نیازمند و فقیر نباشم.
فرار از مدرسه در زمان ما برای بسیاری پایان بدی نداشت، چون هدفشان کار کردن بود؛ البته بعضیها که فرار میکردند، به سمت کارهای خلاف کشیده میشدند و عاقبت خوبی پیدا نمیکردند. همچنین آنهایی که به درس علاقه داشتند، بسیاریشان دکتر و مهندس شدند و درآمدشان الان چند برابر درآمد من است.
اما فرار از مدرسه در این دوره و زمانه، عاقبت خوبی ندارد. امروز به یک فرد بیسواد و بیمدرک، کار درست و حسابی نمیدهند و مجبور است کارهای کمدرآمد انجام دهد. پسرم! درس خواندن حتی اگر سخت باشد، نتیجه خوبی دارد و میتوانی آیندهات را روشن کنی. وقتی خوب فکر میکنم، میبینم کسانی که باسواد هستند، بهتر میتوانند از حق خود در جامعه دفاع کنند. باسوادی نعمت بزرگی است.
با شنیدن حرفهای پدرم، بیشتر به درس و مدرسه علاقهمند شدم و از این به بعد تلاش میکنم و خوب درس میخوانم تا در آینده زندگی بهتری داشته باشم.
پیشنهادی: انشا در مورد مدرسه رویایی من
شماره 2- انشا درباره عاقبت فرار از مدرسه
در یک روز زیبای بهاری، پسری با اکراه از خواب بلند شد و خود را برای مدرسه آماده کرد. او همیشه از ریاضی بدش میآمد و اعداد و محاسبات برایش سخت و ناخوشایند بودند. همانند روزهای گذشته با نگرانی خانه را ترک کرد، اما آن روز حس عجیبی در وجودش بود. وقتی معلم در کلاس ریاضی از او سوال دشواری پرسید، به جای فکر کردن برای جواب، از کلاس خارج شد و مستقیماً به سمت خانه به راه افتاد.
در خانه، او تصمیم گرفت که دیگر پایش را به مدرسه نگذارد. تمام وقتش را به بازی با کامپیوتر و تماشای برنامههای تلویزیونی میگذراند. روزهای اول برایش بسیار خوشایند بود، ولی رفتهرفته احساس تنهایی و بیمعنایی به سراغش آمد. فهمید که دوستانش در مدرسه کمبود او را حس میکنند و او نیز به آنها نیاز دارد. با گذشت هر روز، ارتباطش با درس و آموزش کمتر میشد.
والدین او سخت نگران بودند. میدیدند که پسرشان از جمع همسالان و فعالیتهای گروهی فاصله گرفته و سعی میکردند او را به مدرسه بازگردانند، اما او مخالفت میکرد. این نوجوان نمیخواست با اشتباهات و ناکامیهایش روبهرو شود. احساس شرمندگی میکرد و نمیتوانست قبول کند که باید به کلاسهایش برگردد.
اما زندگی بر وفق مراد او پیش نمیرفت. کمکم متوجه شد که بدون آموزش و دانش، نمیتواند به آرزوهایش برسد. یک روز، پدرش با او گفتگویی صمیمانه داشت و گفت: پسرم، زندگی بدون کوشش و آموختن، ارزشی ندارد. تو باید برای فردایت تلاش کنی. این سخنان، اثر عمیقی روی او گذاشت و تصمیم گرفت زندگی خود را تغییر دهد.
او به یک مدرسه دیگر منتقل شد. در آنجا با شاگردانی آشنا شد که آنها هم از درس خواندن گریزان بودند. با یاری معلمان دلسوز و رفاقت با همکلاسیهای جدید، کمکم به یادگیری علاقه پیدا کرد و در درسهایش پیشرفت کرد. فهمید که فرار از مشکلات، هرگز راه درستی نیست و تنها رویارویی با سختیها است که آدمی را رشد میدهد.
سالها بعد، آن پسر به یک مهندس توانمند تبدیل شد. همیشه به یاد داشت که فرار از مدرسه چقدر کار نادرستی بود و چطور برای جبران آن زحمت کشید. او به جوانان سفارش میکرد که هرگز از آموزش و تلاش دست برندارند و به دنبال آرزوهایشان بروند. میگفت: نگذارید ترس و دلسردی، شما را از مسیرتان منحرف کند. با persistence و تلاش میتوانید به همه خواستههایتان برسید.
این داستان میگوید که زندگی پر از دشواری و پیچوخم است، اما با عزم و استقامت میتوان بر همه آنها چیره شد و به کامیابی رسید.
انشا اختصاصی _ نویسنده: حدیثه قاسمی