من رودی هستم که از دل کوههای بلند سرچشمه میگیرم. زندگی من با قطرههای کوچک باران آغاز شد. این قطرهها به تدریج به هم پیوستند و جویباری کوچک را تشکیل دادند. من از میان صخرهها و درهها گذشتم و کمکم قدرتمندتر شدم.
در مسیرم، از کنار جنگلهای سرسبز، دشتهای زیبا و روستاهای قشنگ عبور کردم. کودکان در کنار من بازی میکردند و زنان برای شستشو به سویم میآمدند. من به همه موجودات زندگی میبخشم؛ به درختان، گلها و حیوانات. پرندگان برای نوشیدن آب روی شاخههای نزدیک من مینشینند و آواز میخوانند.
گاهی روزهای آرامی داشتم و گاهی با طوفان و بارانهای سخت روبهرو میشدم. اما همیشه به راه خود ادامه دادم. از موانع نمیترسیدم و همیشه راهی برای عبور پیدا میکردم.
سرانجام به دریا رسیدم، جایی که پایان سفر من نیست، بلکه آغاز یک زندگی تازه است. در آغوش دریا آرام گرفتم، اما همیشه به خاستگاه خود در کوههای بلند فکر میکنم.
من یک رودخانهام. میخواهم داستان زندگی خود را برایتان تعریف کنم.
سفر من از بالاهای کوههای بلند شروع میشود، جایی که قطرههای آب به آرامی به هم میپیوندند. اول، فقط یک نهر کوچک بودم که از بین سنگها میلغزیدم. کمکم، با پیوستن رودهای کوچک دیگر به من، قوی و پرآب شدم.
در طول مسیر، از دشتهای سرسبز گذشتم. ریشه درختان تشنه، از آب من نوشیدند و من خنکای وجودم را به آنان بخشیدم. گاهی روستاها و شهرها از کنارم میگذشتند. کودکان در آب بازی میکردند و زنان برای شستشو به کنارم میآمدند. این صحنهها همیشه قلبم را شاد میکرد.
اما سفر همیشه آسان نبود. گاهی با سنگهای بزرگ روبرو میشدم که راهم را سد میکردند. اما تسلیم نمیشدم. با صبر و تلاش، راه خود را در اطراف آنها پیدا میکردم یا از رویشان میپریدم. این موانع به من قدرت و پایداری آموختند.
بالاخره، پس از یک سفر طولانی و پرماجرا، به دریا رسیدم. در آنجا، با آغوشی باز به استقبالم آمدند و من در آن عظمت بیپایان گم شدم. گویی به خانه اصلی خود بازگشته بودم.
این بود سرگذشت من، از یک قطره کوچک تا پیوستن به دریای بیکران.
موضوع انشا از زبان یک رود
با چند تا از دوستانم روی بلندترین نقطه کوه نشسته بودیم. در سکوت و آرامش کامل، آنقدر احساس نزدیکی به آسمان داشتم که فکر میکردم اگر دستم را بلند کنم، میتوانم به آبی بیپایان آسمان دست بزنم. وقتی به پایین نگاه کردم، همه چیز سفید بود؛ انگار ابرها به جای آسمان، روی زمین استراحت میکردند.
وقتی خورشید به بالای سرمان رسید، گرمای مطبوعی تمام وجودم را گرفت. چشمانم را بستم و گذاشتم این گرمای زندگیبخش مرا در بر بگیرد. ناگهان صدای همهمهای بلند شد. وقتی چشمانم را باز کردم، دیدم دوستانم در حال آب شدن و جاری شدن هستند. من هم کمکم همین حس را پیدا کردم و تبدیل به جویباری شدم که از کوه به پایین سرازیر میشد. چه لحظه پرهیجانی بود!
با سرعت از دامنه کوه پایین میرفتم که ناگهان خودم را در لبه یک پرتگاه عمیق دیدم. شنیدم که اسمش را آبشار میگذارند. با تمام نیرو به صخرهها برخوردم و بعد خود را در هوا رها کردم. چه احساس نشاطانگیزی! چه پرواز باشکوهی!
دوستانم را در پایین آبشار دیدم. به سمت آنها رفتم و دوباره در کنار هم جاری شدیم. وقتی به انتهای کوه رسیدیم، دشت سرسبزی با درختان و گلهای رنگارنگ پیش رویمان بود. کمی آنطرفتر، یک آهو با بچههایش کنار رودخانه آمده بود تا آب بنوشد. به آنها سلام کردم و جوابم را دادند. سپس به راه خود ادامه دادم.
در مسیر، یک شکارچی را دیدم که در رودخانه دستهایش را میشست. به او گفتم: «مراقب بچه آهوها باش. مبادا خانوادهای را از هم جدا کنی!» او فقط لبخندی زد، سرش را تکان داد و رفت. من هم با عجله به دنبال دوستانم رفتم.
و ای خدای مهربان!
وارد جنگلی شدیم پر از درختان سبز و بلند. به ریشه یک درخت چنار دست کشیدم، از کنار درختان افرا گذشتم و بعد صنوبرها، اقاقیا، کاجها و درختان گردو را دیدم که با نوازش باد، نوایی دلنشین میساختند. چه صدای زیبایی! صدای باد که از لابهلای برگهای ریز و درشت درختان میگذشت.
دلم میخواست برای همیشه در آن موسیقی طبیعت غرق بمانم، اما ماندن در یک جا یعنی پایان حرکت و زندگی. پس دوباره به جریان افتادم و به راهی ادامه دادم که پایانش را نمیدانستم.
پس از گذر از جنگل، همراه دوستانم به درهای بین دو کوه رسیدیم. مسیر بسیار تنگ و دشوار بود، اما وقتی با هم همراه و یکدل باشیم، حتی سختترین راهها هم آسان میشود. با کمک هم از آن گذر کردیم و دوباره به دشتی سرسبز رسیدیم که به شهر انسانها ختم میشد.
وقتی وارد شهر شدم، از دیدن بیتوجهی مردم ناراحت شدم. چرا این همه پاکی و زلالی را نادیده میگرفتند؟!
پاسخم را پیدا نکردم. از میان زبالهها و آلودگیها گذشتم تا اینکه ناگهان چشمم به گستره بیکرانی از آب افتاد: دریا. همان آرامش پرجنبوجوش، همان سکوت پرهیاهو. فقط توصیفش را شنیده بودم، اما این اولین بار بود که آن را میدیدم.
دویدم و خودم را به آغوش دریا انداختم. از همه آلودگیها پاک شدم و دوباره زلال و شفاف گشتم.
در میان موجهای خروشان دریا غوطهور شدم. بالا و پایین پریدم و با بچه ماهیها بازی کردم و خندیدم.
بعد از مدتی، به سطح آب آمدم و به خورشید سلامی کردم. دستم را گرفت و مرا با خود به آسمان برد. آنقدر سبک بودم که گویی پرواز میکنم. خورشید مهربانم را به ابری سپرد و خودش رفت. من هم همراه ابر به سفری آسمانی رفتم.
از خودم میپرسیدم: «آیا میشود دوباره به همان قله کوه برگردم و این سفر پرماجرا و پندآموز را یک بار دیگر تکرار کنم؟»
انشا سرگذشت یک رود از زبان رود و آلودگیش
در دل دریای آبی و بزرگ، شاد و آرام بودم. پولکهای لغزان و درخشان ماهیها را نوازش میکردم. با باد، موج میخوردم و با تابش خورشید، به بخار تبدیل میشدم. تا اینکه از دریا جدا شدم و به آسمان پیوستم و مانند پنبهی نرمی در آسمان بیکران پخش شدم. باد مرا با خود برد تا به آسمان سرزمینهای خشک رساند. آنجا آنقدر مرا کوبید که جرقه از وجودم پرید و من با صدای بلند باریدم.
باریدم و باریدم. انگشتانم را به درون خاک فرو کردم. خاک را میشکافتم و پایین و پایینتر میرفتم، تا اینکه سرم به تختهسنگی خورد. در آنجا، یک سفرهی آب زیرزمینی شدم و شروع به جریان یافتن کردم. مدام در حرکت بودم تا به روزنی رسیدم و از زمین بیرون زدم و به چشمهی آب شیرینی تبدیل شدم تا دیگران از من بنوشند، زنده بمانند و زندگی پیدا کنند.
سپس دوباره جاری شدم و پرجنبوجوش شدم. رودخانه شدم، رگهای حیات بخش زمین شدم. در حرکت بودم و خوشحال. ماهیهای آزاد در آغوشم میجهیدند. سنگها را قلقلک میدادم و گیاهان کنارم را سرسبز و شاداب میکردم.
کودکان در آب من شنا میکردند و گوسفندان و حیوانات دیگر از آب من مینوشیدند تا سیراب شوند. چقدر لذتبخش بود که زندگی میبخشی و پاکیزگی میآوری. هر کجا میرفتم، تمیز میکردم و زندگی میدادم. اما ناگهان حالم بد شد، خیلی بد؛ بدتر از آنچه بتوانی تصور کنی. کمکم داشتم سیاه و بدبو میشدم. ماهیها در آغوشم مردند و دیگر هیچکس از من نمینوشید.
دنبال علت بودم که چرا حالم اینقدر بد شده. فهمیدم که این انسانها، همانهایی که من به آنها زندگی میبخشم، دارند زندگی را از من میگیرند. آنهایی که برایشان پاکی میآورم، مرا آلوده میکنند. آنها لولههای فاضلاب را به سمت من چرخاندند و پساب بیمارستانها، کارخانهها و شهرها را به من خوراندند.
من دیگر یک رودخانه نبودم. یک جوی فاضلاب بودم که همه از من فرار میکردند. دوست داشتم از این آدمها فرار کنم و خودم را به دریا برسانم تا دوباره زنده، پاک و شفاف شوم. اما نه، اگر به دریا میرفتم، دریا چه میشد؟ آن هم آلوده میشد، ماهیهای دریا میمردند، دریا نابود میشد.
نه توان رفتن داشتم و نه میل ماندن. تا اینکه احساس کردم حالم در حال بهتر شدن است. سبک شده بودم. داشتم بالا میرفتم. بله، خورشید به کمکم آمد. آنقدر روی من تابید تا بخار شدم و به آسمان رفتم.
از آن بالا، زبالههایی را که روی زمین مانده بود دیدم که داشتند زمین را خفه میکردند. دلم برای زمین سوخت.
از آدمهای روی زمین ناراحتم و دوست ندارم دیگر باران بشوم. دوست دارم همین بالا در آسمان بمانم. اما چه میشود کرد؟ دوست من، زمین، به من نیاز دارد. پس خواهم بارید.
