اگر من حیوان مدرسه بودم، دوست داشتم یک حیاط بزرگ، سبز و شاد باشم.
دوست داشتم کفشهای بچهها با صدای ریتمیک روی سنگفرشهای من بدوند و قایمباشک بازی کنند. دوست داشتم درختان من، سایههای خنک و دلپذیری برای دانشآموزان بسازند تا در زیر آنها بنشینند و درس بخوانند یا با دوستانشان صحبت کنند.
دوست داشتم بوی نان و پنیر تازه در زنگ تفریح، فضای مرا پر کند و شاهد خندهها و شادیهای بچهها باشم. دوست داشتم توپهای رنگارنگ در هوا پرواز کنند و صدای شادی بچهها در تمام فضای مدرسه بپیچد.
اگر من حیاط مدرسه بودم، برای همه دانشآموزان یک مکان امن و دوستداشتنی میشدم. جایی که بعد از ساعتها درس خواندن در کلاس، بتوانند در آن استراحت کنند، انرژی بگیرند و با بازی و حرکت، شادابی خود را دوباره به دست آورند.
دوست داشتم شاهد رشد و شکوفایی آنها باشم، همانطور که شاهد شکفتن گلهای باغچهام هستم. برایم مهم بود که در خاطرات کودکی هر یک از آنها، نقش یک مکان زیبا و بهیادماندنی را ایفا کنم.

اگر من حیاط مدرسه بودم، چه میشد؟
من، همان جایی که آفتاب صبحگاهی روی سنگفرشهایم میرقصید و سایه درختان قدیمی، استراحتگاهی برای خستگیهای کوچک بود. من اولین جایی بودم که صدای خندههای بچهها در ساعت تفریح، در من طنینانداز میشد و آخرین جایی بودم که آنها با یک دنیا خاطره ترکم میکردند.
درختان من، شاهد رازها و آرزوهای دانشآموزان بودند. هر برگشان، گوشهای از یک خاطره را در خود نگه میداشت. من با چهار فصل سال همراه بودم: با شکوفههای بهاری، با آفتاب تابستانی که بازیها را گرم میکرد، با برگهای پاییزی که نقشونگار زمینم میشدند و با سرمای ملایم زمستانی که منتظر آمدن دوباره بچهها بودم.
من فقط یک حیاط نبودم؛ من قلب تپنده مدرسه بودم. جایی که دوستیها در آن شکل میگرفت، رقابتهای ورزشی در آن جریان داشت و گاهی اشکهای کوچک بر زمینم میچکید. من همه این لحظههای ساده و زیبا را در خود جا میدادم و برای همیشه نگه میداشتم.
اگر من حیاط مدرسه بودم، بزرگترین آرزویم این بود: پناهگاهی امن و قابی به یادماندنی برای بهترین روزهای زندگی بچهها باشم.
موضوع انشا اگر من حیاط مدرسه بودم
اگر من حیاط مدرسه میبودم، درختانم سایههای خنک و دلبازی برای دانشآموزان میساختند تا در زیرشان استراحت کنند. برگهایم با وزش باد تکان میخوردند و در بهار، گلهای رنگارنگم بوی خوشی به همهجا میدادند. بچهها در فضای باز من بازی میکردند، توپها به آسمان میرفت و خندههایشان همهجا شنیده میشد. از هر سو صدای دویدن و مسابقههای شاد به گوش میرسید و من با شادی به آنان نگاه میکردم. این بازیها فقط سرگرمی نبود، بلکه به آنان همکاری، درس گرفتن از شکستها و مقاومت در برابر مشکلات را یاد میداد.
اگر من حیاط مدرسه میبودم، روزهای بارانی برایم طولانی و زیبا بودند. دانشآموزان با چترهای رنگارنگ از روی من رد میشدند و با دستان خیس و گلی، خاطره میساختند. صدای شادیشان در هوا پخش میشد و هر قطره باران یادگاری از روزهای پرانرژی و خوش میماند. من شاهد بزرگ شدن بچهها بودم؛ وقتی از حیاط پرجنبوجوش من به کلاس میرفتند، آماده میشدند تا چیزهای تازه یاد بگیرند و دنیا را کشف کنند.
اگر من حیاط مدرسه میبودم، هر گوشهام جایی برای یادگیری و پیشرفت بود. یک طرف برای کتاب خواندن و نوشتن، قسمتی برای آزمایشهای علمی و هنری، و جایی برای شناخت خودشان. شاید بعضی از بچهها هنگام قدم زدن در حیاط، به فکر مسائل سخت میافتادند یا سعی میکردند مسئلههای ریاضی را حل کنند. شاید یکی دیگر در میان بازی، معنای دوستی و همکاری را میفهمید و یاد میگرفت که زندگی فقط درس خواندن در کلاس نیست. من به عنوان حیاط مدرسه، جایی برای پرورش خلاقیت و رشد بودم.
اما در کنار همه این شادیها، من سکوت و فکر کردن بچهها را هم میدیدم. بعضی از آنان گاهی تنها بودند یا درگیر افکار خودشان. من در آن لحظات، دوست و پناهگاه آنان میشدم و اجازه میدادم در سکوت و آرامش کنار درختان و گلهایم با خودشان خلوت کنند و دوباره با انرژی به زندگی برگردند. من نه فقط محل بازی، که آغوشی برای تنهاییهای کوچک و بزرگشان بودم.
انشا با موضوع اگر من…!
انشا اختصاصی _ نویسنده: حدیثه قاسمی