نگهداشتن یک تکه یخ با دستِ بدون دستکش، تجربهٔ عجیبی است. در نگاه اول، سرمایش حسِ خنک و مطبوعی دارد. اما بعد از چند ثانیه، این خنکی به سرما تبدیل میشود؛ سردیِ تیزی که مستقیم به پوست و گوشتِ دست نفوذ میکند.
کمکم، سنگینیِ یخ را حس میکنی. سرمایش دیگر آزاردهنده است، طوری که انگشتها بیحس میشوند و سوزشی ملایم در پوست ایجاد میگردد. اگر همچنان آن را نگه داری، این سرما به استخوانهای دستت هم میرسد و یک درد مبهم و عمیق را به جا میگذارد. در نهایت مجبوری یخ را رها کنی تا گرمای دوباره به دستانت بازگردد و آن حس ناخوشایند از بین برود.

یک روز به همراه دوستانم در مدرسه جشن کوچکی برپا کردیم. همه با همکاری و تقسیم کار پیش میرفتیم و هرکس وظیفهای داشت. من هم مسئول بردن یک قالب یخ بزرگ شدم. آنقدر عجله داشتم که یخ را بدون دستکش برداشتم.
ابتدا فقط حس سرما عادی بود، اما وقتی از حیاط مدرسه رد شدم، کمکم سرمای یخ به قدری شدید شد که انگار دستانم در حال سوختن بود. نه میتوانستم یخ را رها کنم و نه به راحتی راه بروم. واقعاً گیر افتاده بودم!
برای کم کردن سوزش، یخ را با انگشتانم کمی به طرف ساعت روی دستم فشار میدادم تا موقتاً آرام شوم. گاهی هم برای فراموش کردن درد، به دوستانم که هرکدام مشغول کاری بودند نگاه میکردم.
بالاخره به سالن رسیدیم. یخ را شستیم تا تمیزتر شود و بعد داخل ظرف شربت آلبالو انداختیم. چه شربت خوشمزهای شد! بعد از آن، به آبدارخانه رفتم و انگشتانم را چند دقیقه روی شعله گاز گرفتم تا گرم شود و دردش کمتر شود.
دوستانم با دیدن این صحنه میخندیدند و من هم به ناچار با آنها میخندیدم. در نهایت، یک روز بهاری گرم را با خاطرهای یخی و قشنگ به پایان بردیم.