اگر من عکاس بودم، دوربینم تنها یک وسیله برای ثبت عکس نمیشد، بلکه زبان دلم میگشت. با آن زیباییهایی را نشان میدادم که شاید در شلوغی زندگی از چشمها پنهان میمانند.
من با لنز دوربینم به دنیا نگاه میکردم و سعی میکردم قصههایی را که میبینم، برای دیگران هم تعریف کنم. از یک کودک که در حال خندیدن است عکس میگرفتم تا شادی ناب او را جاودانه کنم. از دستهای پینهبسته یک کارگر عکس میگرفتم تا از زحمت بیوقفه او قدردانی کرده باشم.
اگر عکاس بودم، به سراغ طبیعت میرفتم. از طلوع خورشید که جهان را طلایی میکند، از قطرات شبنم روی گلها، و از رنگینکمانی که پس از باران در آسمان ظاهر میشود، عکس میگرفتم. این عکسها یادآوری میکردند که جهان چقدر زیباست.
همچنین دوست داشتم از لحظات ساده و پراحساس زندگی مردم عکس بگیرم. از نگاه پرمهر یک مادر به کودکش، از شور و نشاط بازی بچهها در کوچه، و از چهرههای شکسته سالمندان که هر چین و چروکش حکایت یک زندگی است. این عکسها داستان زندگی را بدون هیچ کلامی روایت میکردند.
در نهایت، اگر من عکاس بودم، سعی میکردم عکسهایم پیامی از صلح، دوستی و امید را به همراه داشته باشند. میخواستم با هنرم به مردم نشان دهم که حتی در تاریکترین روزها نیز میتوان نور کوچکی یافت. عکاسی برای من یعنی ماندگار کردن زیباییها و تقسیم آن با همه انسانها.

اگر من عکاس بودم، چه دنیایی را به تصویر میکشیدم؟ من با دوربینم به میان زندگی میرفتم و لحظههایی را ثبت میکردم که گویی قصهای ناگفته در خود دارند.
اگر من عکاس بودم، نخستین سوژهام لبخند مادرم بود؛ لبخندی که آرامش یک روز سرد زمستانی را به خانه میآورد. بعد، به سراغ کودکان کوچه میرفتم که با چشمان پر از شوقشان، دنیا را تازه میبینند. آنها را در حال بازی، دویدن و خندیدن ثبت میکردم.
اگر من عکاس بودم، به جنگل میزدم و با نور خورشید که از لابهلای درختان میگذرد، رقص سایهها را شکار میکردم. برگی که از درخت جدا میشود و آرام بر زمین مینشیند، برای من داستانی از رها کردن و نو شدن را روایت میکند.
اگر من عکاس بودم، از دستهای پدربزرگم عکس میگرفتم؛ دستهایی که با هر چین و چروکشان، خاطرهای از روزهای سخت و شیرین زندگی را حک کردهاند. این دستها برای من گنجینهای از عشق و فداکاری هستند.
در پایان، عکاسی برای من فقط ثبت یک تصویر نیست؛ بلکه احساس کردن، دیدن و ماندگار کردن زیباییهای کوچک و بزرگی است که هر روز در اطرافمان جریان دارند.
موضوع انشا در مورد اگر من عکاس بودم
چشمهای ما، شگفتانگیزترین دوربین دنیا هستند. آنها میتوانند صحنههای قشنگ و زشت را ببینند و در بخشهایی از مغز ما، همهٔ این تصویرها را نگه دارند. حالا فکر کنید یک دوربین عکاسی به شما بدهند و از شما بخواهند با آن عکس بگیرید. چه کار میکنید؟ از چه چیزی و در چه لحظهای عکس میگیرید؟
اگر من عکاس بودم، اولین عکسم را از پدر و مادرم میگرفتم. یا شاید هم از پدربزرگ و مادربزرگم. آن وقت، سالها بعد، وقتی به اولین عکسِ دوربینم نگاه میکنم، یادشان همیشه در دلم زنده میماند.
اگر عکاس بودم، از یک پروانه عکس میگرفتم؛ از زمانی که به دنیا میآید و از بالهای ناز و بیهمتایش. از یک آبشار هم عکس میگرفتم؛ از آنهایی که صدای برخورد آب با سنگها، دل را آرام میکند. از گلهای بابونه که میان طبیعت سربرآوردهاند هم عکاسی میکردم. از مردم شهر هم عکس میگرفتم؛ از آدمهایی که هر کدام کار خودشان را دارند؛ یکی میوه میخرد و دیگری برای بچههایش لباس تهیه میکند.
یکی از زیباترین صحنههایی که دوست دارم ثبت کنم، عکس از دستهای کوچک یک نوزاد است. دستهای نرم و ظریفش، به زیباترین عکس دنیا تبدیل میشود. از کتابها هم عکس میگرفتم، چون هر کدام دنیایی از زیبایی و ارزش دارند. از نوازندهای که با پیانو غرق در موسیقی شده عکس میگرفتم و از کلیدهای سیاه و سفید پیانو هم تصویربرداری میکردم. از صورت آدمها وقتی خوشحال هستند هم عکس میگرفتم.
به نظرم جای خالی دارد اگر از خیابانهای پرازدحام شهر در شب عکسی گرفته نشود، چون هزاران رنگ در آن وجود دارد که تماشایی است. از گلخانهها هم عکس میگرفتم، چون میلیونها رنگ و عطر گوناگون را در خود جای دادهاند و فضای آنها سرشار از آرامش و زیبایی است. و در پایان، از قطرههای باران که روی برگهای سبز مینشینند عکس میگرفتم، چون احساسی که با دیدن این صحنه به من دست میدهد، واقعاً وصفنشدنی است.
عکاس بودن، کارِ زیبا و هیجانانگیزی است؛ چون چیزهایی را ثبت میکند که شاید دیگران به آنها توجهی نکنند. شما اگر عکاس بودید، از چه چیزهایی عکاسی میکردید؟