من یک شکلات خوشمزه هستم. داستان زندگی من از دانههای کاکائو شروع میشود. این دانهها در مزرعههایی زیر نور گرم خورشید و در سایهی درختان بلند رشد میکنند.
بعد از چیده شدن، دانهها را خشک میکنند و به کارخانه میفرستند. در آنجا، ما را تمیز میکنند، حرارت میدهند و خرد میکنند تا به خمیر کاکائو تبدیل شویم. سپس با شکر و شیر ترکیب میشویم و در قالبهای زیبا ریخته میشویم تا سرد و سفت شویم.
در پایان، مرا در لفافهای رنگارنگ و براق میپیچند و به مغازهها میفرستند. بهترین لحظهی زندگی من وقتی است که یک کودک مرا میخرد و با خوشحالی میل میکند. من با طعم شیرین خود لبخند را به لبها میآورم و انرژی میدهم.

یک شکلات درون جعبه ای قشنگ و رنگارنگ نشسته بود. با خودش فکر می کرد: “کاش می توانستم داستان زندگی ام را برای تو تعریف کنم.”
او ادامه داد: “روزی، دانهای کوچک در مزرعهای بودم. آفتاب گرم مرا نوازش می کرد و باران به من جان میداد. بعدها مرا چیدند و با دقت فراوان به کارخانه بردند. در آنجا، من و دوستانم به خوشمزهترین شکل درآمدیم و بوی دلنشینی پیدا کردیم. اکنون در این بسته بندی زیبا، منتظر کسی هستم که مرا بخورد و لبخندی بر لبانش بنشیند. چه زیباست که بخشی از شادی یک انسان باشم.”
این متن به شما کمک می کند تا با شیوه نوشتن یک داستان تخیلی و توصیفی آشنا شوید.
موضوع انشا : از زبان شکلات 🍫
یادم نیست، شاید همین چند هفته پیش بود. کنار مادرم روی شاخه درختی نشسته بودم و به دنیای قشنگ اطرافم نگاه میکردم. من یک دانه شکلات کوچک هستم. همه چیزهایی که تا آن روز فقط صداهایشان را شنیده بودم، میتوانستم ببینم؛ به جز یک جوی آب کوچک که نزدیکمان بود.
من فقط وقتی باران میبارید و جوی پر از آب میشد و از کنارههایش سرریز میکرد، بوی خاک خیس را حس میکردم. این تنها چیزی بود که از آن جوی آب میفهمیدم، جز صدای آب که معمولاً با صداهای دیگر قاطی میشد. حالا که قرار است به جایی بروم که آن بوی خاک خیس را دارد، خیلی خوشحالم. مادرم که شاید الآن جای دیگری باشد، همیشه به من میگفت همه چیزهای روی زمین برای یک هدف درست شدهاند. اما هیچ وقت نگفت هدف من چیست.
یک روز عادی، کشاورزی که از ما دانههای شکلات مراقبت میکرد، با یک سبد آمد. درختی که من و مادرم روی آن بودیم، با یک تکان از باد، رویش را از کشاورز برگرداند. مادرم آرام به من گفت: «امروز هدف خودت را میفهمی. بدان که برای رسیدن به هدفت ممکن است خیلی اذیت شوی. اما هیچ وقت فراموش نکن که شاد کردن و دادن انرژی به یک انسان، ارزش همه این سختیها را دارد. چون انسانها اشرف مخلوقات هستند.»
همان موقع برای اولین بار دستهای کشاورز را روی خودم حس کردم و دیگر صدای مادرم را نشنیدم. فقط چشمان درخشندهاش را دیدم. از آن روز، در کارخانههای مختلف و با دستگاههایی که من را آماده میکردند، درد زیادی کشیدم. اما هر وقت حرف کشاورز را در روز سوم جوانه زدنم به یاد میآوردم، درد از بین میرفت و شاد میشدم. کشاورز آن روز گفته بود: «همه چیز برای انسان خلق شده است و انسان برای خدا». من همیشه هدفم را میدانستم و برای همین بود که آن بوی خاک خیس را اینقدر دوست داشتم.
انشا اختصاصی _ نویسنده: زهرا نیازی
پیشنهادی: انشا از زبان ستاره