در گوشه ای از حیاط، درون قفسی کوچک زندگی می کنم. از میان میله های فلزی، دنیای بزرگی را می بینم که نمی توانم به آن بروم. آسمان آبی بالای سرم، ابرهای سفیدی که آرام حرکت می کنند و خورشیدی که هر روز از پشت میله ها به من سلام می دهد.
گاهی پرندگان آزاد را می بینم که در آسمان بال می زنند و با هم آواز می خوانند. دلَم برای آنها تنگ می شود. دوست دارم مانند آنها پرواز کنم، روی شاخه های درختان بنشینم و با نسیم بازی کنم. اما من در این قفس زندانی هستم.
صاحبم هر روز برایم دانه و آب می آورد. او مهربان است، اما فکر می کند این قفس کوچک برای من کافی است. او نمی داند که من چقدر دوست دارم آزاد باشم و در هوای تازه نفس بکشم.
شب ها که ماه در آسمان ظاهر می شود، به ستاره ها نگاه می کنم و برای آزادی آرزو می کنم. امیدوارم روزی درهای این قفس باز شود و من هم بتوانم طعم شیرین آزادی را بچشم و مانند دیگر پرندگان، در دامن طبیعت زندگی کنم.

من یک جوجه کوچک هستم که درون یک قفس زندگی میکنم. این قفس، دنیای کوچک من است. میلههای سرد و محکم آن، مرا از آسمان آبی و شاخههای سبز درختان جدا کرده است.
هر صبح، با طلوع خورشید از پشت پنجره بیدار میشوم. نور گرم خورشید به میلههای قفس میخورد و سایههای باریکی روی زمین میاندازد. من با دیدن این نور، آرزو میکنم که بتوانم در آسمان پرواز کنم و با خورشید همراه شوم.
گاهی اوقات، پرندگان آزاد را میبینم که در آسمان بال میزنند و آواز میخوانند. آنها میتوانند به هر کجا که بخواهند بروند. من با دیدن آنها، احساس غم میکنم و آرزو میکنم که مانند آنها آزاد بودم.
صاحب من، هر روز برایم دانه و آب میآورد. او فکر میکند که من در این قفس راحت هستم، اما نمیداند که من چقدر دوست دارم آزاد باشم. من دوست دارم روی شاخههای درخت بنشینم، با دیگر پرندگان بازی کنم و طعم شیرین آزادی را بچشم.
شبها، وقتی ماه و ستارهها در آسمان ظاهر میشوند، من به آنها نگاه میکنم و آرزو میکنم که روزی قفس من باز شود و من بتوانم به سوی آسمان پرواز کنم.
انشا ادبی از زبان جوجه ای در قفس
در میان میلههای قفس، زیر نور گرم خورشید که روی پرهایم میدرخشد، آواز میخوانم. این آواز از تنهایی و دلتنگی من سرچشمه میگیرد، از آرزوی پرواز و رهایی. آوازی که مرا به روزهای شیرین کودکی میبرد، روزهایی که در کنار مادرم، رویای پرواز در سر داشتم.
قفس، خانه من است. خانهای قشنگ با رنگهای روشن و پر از دانههای خوشمزه. در این خانه، با هر صدا و هر حرکت، خاطرهای برایم زنده میشود. یاد اولین باری میافتم که نور خورشید را دیدم، اولین باری که دانهای خوردم، و اولین باری که آواز پرندگان آزاد را شنیدم. اما هیچ خانهای، هرچند زیبا، جای آسمان را نمیگیرد، جای دشتهای بزرگ و باد خنک صبحگاهی را. نمیتواند جای آواز گروهی پرندگان یا لذت پیدا کردن غذا در طبیعت را بگیرد.
بعضی وقتها، از پشت میلههای قفس، به پرندههایی نگاه میکنم که در آسمان آزادانه پرواز میکنند. به بالهایشان که داستان آزادی را تعریف میکنند. به چشمانشان که پر از شادی و نشاط است. آن وقت است که دلم بیشتر برای پرواز و رهایی تنگ میشود. دلم میخواهد با تمام وجود به سوی خورشید پرواز کنم و در بلندای آسمان، آواز شادی سر دهم.
اما هرگز ناامید نمیشوم. مطمئنم که روزی صاحب مهربانم در قفس را باز خواهد کرد و من به آسمان خواهم پرید. آن روز، آواز من، آواز شادی و رهایی خواهد بود. آوازی که از عمق قلبم برمیآید و در سراسر آسمان پخش میشود.
قفس فقط یک ایستگاه موقت است، جایی برای یادگیری و بزرگ شدن. جایی که در آن ارزش آزادی را بهتر میفهمم. و من با هر صبح، با هر آواز پرندهای که از دور میشنوم، یک قدم به آزادی نزدیکتر میشوم. آزادی که در آن، بالهایم داستان پرواز را خواهند گفت؛ داستانی که از دلتنگی شروع شد و به شادی پایان یافت. داستانی که در آن، قفس فقط یک خاطره است، خاطرهای از روزهایی که در آن رویای پرواز را در سر میپروراندم.
اختصاصی-مدیر تولز
انشا از زبان گلی که چیده شد