جاده هستم، مسیری طولانی و خستهکننده. روزها و شبها میگذرند و من شاهد رفت و آمدهای بیشمار انسانها هستم. هر کسی با سرعت خاص خود از روی من عبور میکند؛ برخی عجول و شتابزده، برخی آرام و متفکر.
من همیشه ثابت و استوار ایستادهام و پایانی برای خود نمیبینم. آغاز من از کوههاست و پایان من به دریا میرسد. من شاهد خندهها و اشکهای بسیاری بودهام. رانندگان خسته که برای لحظاتی روی شانههایم میایستند تا استراحت کنند، مسافران بیتابی که مشتاقانه به مقصد مینگرند، و کودکان بازیگوشی که در کنار من به شیطنت میپردازند.
گاهی باران تندی بر پیکرم میبارد و گاهی آفتاب سوزان مرا میسوزاند، اما من در همه حال پذیرای همه هستم. من مانند دفتر خاطراتی بزرگ هستم که قصههای بسیاری در سینه دارم؛ قصههایی از شادیها، غمها، دیدارها و فراقها.
اگر میتوانستی زبان مرا بفهمی، از شنیدن داستانهای شگفتانگیزم حیرت زده میشدی. من جاده هستم، شاهراهی که انسانها را به یکدیگر پیوند میدهد و رویاهایشان را به واقعیت تبدیل میکند.

جاده اینگونه سخن میگوید:
من شاهراهی هستم که شهرها و دلها را به هم پیوند میدهم. هر روز پای هزاران رهگذر بر پیکرم نقش میبندد؛ برخی شاد و سبکبال، برخی غمگین و آهسته. من همه را در آغوش میگیرم و تا مقصد همراهی میکنم. خورشید بر پوستم میرقصد و باران بر تنم جاری میشود. من قصههای بیشمار را در خود نگه میدارم و با هر مسافری، بخشی از وجودم سفر میکند.
موضوع انشا از زبان جاده
گاهی از خودم میپرسم: من که هستم؟ شاید فقط مسیری باشم که آدمها با ماشینهای شیک و تندرو از روی من میگذرند. اما من فقط برای انسانها نیستم. در طول عمرم با حیوانات زیادی آشنا شدهام و دوستانی بین آنها پیدا کردهام. اسم من جاده است. نمیدانم چه کسی این نام را روی من گذاشته.
بعضی روزها غمگینم، بعضی روزها خوشحالترین جاده روی زمین. قبلاً فکر میکردم فقط من هستم و بس؛ اما بعد فهمم داد که جادههای دیگری هم هستند. شاید بپرسید چرا با دنیا آشنا هستم؟ من خواندن و نوشتن بلد نیستم، اما از هر کسی که از من گذر کرده چیزی یاد گرفتهام. قلب من پر از رازهایی است که مسافران قدیمی با خود حمل میکردند. خاطرات زیادی دارم و حالا میخواهم یکی از آنها را برایتان بگویم.
سالها پیش، یک روز ظهر، تنها بودم و با خودم فکر میکردم: «چرا هیچ دوستی ندارم که با او حرف بزنم؟» ناگهان حس کردم چیزی روی سطحم حرکت میکند. با تعجب پرسیدم: «این دیگر چیست؟» بعد از دقت زیاد، دیدم موجودات کوچکی با همکاری هم تکهای غذا را جابهجا میکنند. وقتی اسمش را پرسیدم، گفت: «من مورچهام.» برایم جالب بود که چرا با دیگران زندگی میکند. مورچه توضیح داد که آنها با هم کار میکنند و گروهی زندگی میکنند. فهمیدم که یک ملکه دارند و بقیه به او عشق میورزند و از او اطاعت میکنند. مورچهها کمکم رفتند، و من آن روز یاد گرفتم که همکاری چقدر زیباست.
چند سال بعد، یک جاده دیگر کنار من ساختند. ما دست در دست هم دادیم و با همکاری یکدیگر، مسیر بزرگتری برای انسانها و حیوانات ساختیم. این همکاری باعث شد مسافران بیشتری از این منطقه عبور کنند و من چیزهای تازهتری از دنیای اطرافم یاد بگیرم.
پیشنهادی: انشا از زبان پرنده
انشا اختصاصی _ نویسنده: حدیثه قاسمی