انشا ادبی در مورد محبت و نفرت

انشا ادبی در مورد محبت و نفرت

پربازدیدترین این هفته:

دیگران در حال خواندن این صفحات هستند:

اشتراک گذاری این مطلب:

فهرست مطالب:

محبت، همان نوری است که درون خانه دل را روشن می کند. این نیروی پاک، همچون آبی گوارا است که بر ریشه های وجودمان جاری می شود و آن را سرسبز و شاداب نگه می‌دارد. محبت، پلی نامرئی میان قلب‌هاست که با قدم‌های مهربانی و گذشت ساخته می‌شود. جایی که محبت زندگی می‌کند، ترسی وجود ندارد و آرامش، همیشه مهمان آن خانه است.

در سوی دیگر، نفرت همچون آتشی است که از درون، آدمی را می‌سوزاند. این آتش، ابتدا در دل روشن می‌شود و سپس همه وجود را تاریک و خراب می‌کند. نفرت، سدی محکم در برابر خوشی‌ها و روشنایی‌های زندگی می‌سازد و آدمی را در سیاه‌چالی از اندوه و خشم تنها می‌گذارد.

محبت، زبان جهانی همه موجودات است؛ پرنده‌ها با آواز، گل‌ها با شکفتن و انسان‌ها با مهربانی، این زبان را می‌فهمند. محبت، موهبتی الهی است که باید آن را در خود پرورش دهیم و با دیگران تقسیم کنیم. زندگی با محبت، حتی اگر ساده باشد، همیشه زیباست و ارزش زیستن دارد.

اما نفرت، زخمی است که اگر درمان نشود، روز به روز عمیق‌تر می‌شود و شادی را از زندگی می‌دزدد. برای رهایی از این زهر، باید گذشت را پیشه کرد و دل را با عشق شستشو داد.

در پایان، باید دانست که انسان با محبت زنده است و با نفرت می‌میرد. پس بیاییم باغچه دل خود را از علف‌های هرز کینه پاک کنیم و در آن، نهال مهر و دوستی بکاریم تا زندگی‌مان همیشه بهاری و پر از زیبایی باشد.

انشا ادبی در مورد محبت و نفرت

در این نوشته، می‌خواهیم درباره دو احساس مهم در زندگی یعنی محبت و نفرت صحبت کنیم. این متن به زبانی ساده و توصیفی نوشته شده تا دانش‌آموزان عزیز بتوانند با شیوه نوشتن و تقویت مهارت نویسندگی آشنا شوند. در ادامه با مدیرتولز همراه باشید.

انشا در مورد محبت و نفرت 

این صحنه‌ها فقط در فیلم‌ها نیستند. ما در زندگی واقعی هم افرادی را می‌بینیم که با نفرت ورزیدن، تنها خودشان را آزار می‌دهند و در مقابل، کسانی که با محبت زندگی می‌کنند، حتی با حیوانات، آرامش عمیقی دارند. من که توانایی کارآگاهی ندارم، اما نمونه‌اش را در همسایه طبقه بالاییمان به وضوح دیدم.

او یک روز برای مادرم تعریف می‌کرد که چقدر از خواهر شوهرش متنفر است. آنقدر که حاضر است هر بلایی سرش بیاورد، حتی با در قابلمه به سرش بکوبد. من همه حرف‌هایش را نمی‌شنیدم، چون برای کارآگاه شدن به گوش‌های تیزی نیاز است که من ندارم. اما وقتی مادرم پرسید: “چرا از او متنفری؟” جوابش را به وضوح شنیدم.

گفت: “از او متنفرم چون هر شب به شوهرم زنگ می‌زند و نیم ساعت با او صحبت می‌کند. با این که می‌داند من او را دوست ندارم، مدام از من تعریف می‌کند. من هم چون مطمئنم نقشه‌ای دارد، حرفش را باور نمی‌کنم.”

آن روز فکر کردم مادرم حتماً حرفی می‌زند که همسایه احساس آرامش کند. اما برعکس، با نرمی گفت: “تو یک دشمنی بی‌دلیل را در دلت بزرگ کرده‌ای و هر روز با فکرهای منفی به آن آب می‌دهی. به جای این که روح خودت را آزار بدهی، سعی کن چند بار با دید خوب به او نگاه کنی. فکر کن که شاید واقعاً از سر مهربانی احوال شما را می‌پرسد. امتحان کن. اگر نتیجه نگیری، من هم موافقم که با در قابلمه به سرش بکوبی!”

یک ماه از این ماجرا گذشت. از صدای پاهای سریعی که روی سقف می‌دوید، فهمیدم که همسایه طبقه بالا، پس از سال‌ها، خواهر شوهرش را برای ناهار دعوت کرده. روز بعد، یک تابلو برای مادرم آورد که رویش با خط درشت نوشته بود:

**از محبت خارها گل می‌شوند.**

پیشنهادی: داستان ضرب‌المثل از محبت خارها گل می‌شود.

_ دوستان عزیز در صورتی که انشایی با این موضوع نوشته‌اید می‌توانید از قسمت نظرات برای ما ارسال کنید.
اختصاصی مدیر تولز _ نویسنده: اصغر فکور

اینجا می تونی سوالاتت رو بپرسی یا نظرت رو با ما در میون بگذاری:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *