داستان و مفهوم ضربالمثل “دستهگل به آب دادن”
این ضربالمثل برای مواقعی به کار میرود که فرد پس از تلاش بسیار و رسیدن به آستانه موفقیت، به دلیل یک اشتباه کوچک یا بیدقتی، همه چیز را از دست بدهد. مثل کسی که در مسابقه تا آخرین لحظه پیشتاز است، اما در چند قدمی پایان، زمین میخورد و بازنده میشود.
**داستان پشت این ضربالمثل:**
در گذشته، جوانی عاشق دختر پادشاه شد. پادشاه که نمیخواست دخترش را به ازدواج او درآورد، شرط سختی گذاشت. به جوان گفت: «اگر بتوانی در مراسم آیینی خاصی، یک دستهگل بسیار زیبا و خاص را از ابتدا تا انتهای مراسم، بدون اینکه ذرهای آسیب ببیند، نگهداری کنی و در پایان آن را به من تحویل بدهی، اجازه ازدواج را میدهم.»
جوان با امید فراوان، بهترین و زیباترین گلها را چید و با دقت و ظرافت بسیار، دستهگلی خیرهکننده ساخت. او در طول مراسم، با وجود همه شلوغیها و حواسپرتیها، با نهایت دقت از دستهگل مراقبت کرد. همه حاضران از زیبایی گل و صبر جوان حیرت کرده بودند.
وقتی مراسم به پایان رسید و جوان خوشحال و پیروزمندانه برای تحویل دستهگل به سمت پادشاه رفت، درست در لحظه آخر، از پلههای دربار بالا میرفت که ناگهان پایش لغزید. برای حفظ تعادل، دستش را به دیوار گرفت و متأسفانه دستهگل از دستش رها شد و داخل حوض بزرگ کنار پلهها افتاد. آب، همه گلهای زیبا را با خود برد و چیزی نمانده بود که جوان نیز به داخل حوض سقوط کند.
همه زحماتش در یک لحظه از بین رفت. او در آستانه موفقیت، به خاطر یک بیدقتی کوچک در آخرین لحظات، همه چیز را باخت.
**معنای کلی:**
این ضربالمثل به ما یادآوری میکند که برای به ثمر رسیدن یک کار، باید تا آخرین لحظه و تا زمانی که نتیجه نهایی قطعی شود، هوشیار و دقیق باشیم. گاهی یک اشتباه کوچک در پایان کار، میتواند نتیجه ماهها یا سالها تلاش را کاملاً نابود کند.

در این نوشته، داستان و مفهوم ضربالمثل «دستهگل به آب دادن» را مرور میکنیم. با ما همراه باشید.
معنی ضرب المثل دسته گل به آب دادن
وقتی کسی موقع انجام دادن کاری، آن را به شکلی ناموفق و ناشیانه انجام میدهد، معمولاً میگویند که او “دستهگل به آب داده”. این اصطلاح بیشتر برای مواقعی به کار میرود که فرد فرصت خوبی در اختیار داشته، اما به دلیل اشتباه یا بیدقتی، نتیجهی مطلوبی نگرفته و همه چیز را خراب کرده است.

داستان (ریشه ) ضرب المثل دسته گل به آب دادن
در روزگار قدیم، داستانی از گذشتگان به ما رسیده است. در یکی از روستاهای اطراف شهرکرد، جوانی زندگی میکرد که به گفتۀ اطرافیانش، همیشه بدشانس بود. او به آدمی مشکلساز معروف بود؛ هرجا که میرفت، اگر اتفاق ناگواری رخ میداد، همه تقصیرها به گردن او میافتاد. حتی وقتی در ماجرایی مقصر نبود، باز هم به خاطر بدبیاریاش، او را سرزنش میکردند. کمکم این باور در دلش جا گرفت که واقعاً آدم خوشاقبالی نیست.
اما روزی اتفاقی افتاد: این جوان بدشانس، دلباختۀ دختری از همان روستا شد. عشق او به قدری شدید بود که از مجنون هم پیشی گرفته بود. خبر این عشق در روستا پیچید. با اینکه دختر نیز تمایل داشت با او ازدواج کند، اما خانوادهاش به خاطر سابقۀ ناخوشایند جوان، با این وصلت مخالف بودند. بعضیها حتی این ازدواج را بدشگون میدانستند.
در نهایت جوان ناامید شد و خواستگار دیگری برای دختر پیدا شد. خانواده موافقت کردند و مراسم عروسی را تدارک دیدند. جوان شکستخورده برای معشوقهاش آرزوی خوشبختی کرد و چون نمیتوانست شاهد جشن عروسی باشد، از روستا دور شد و به کوههای اطراف پناه برد.
در آن کوهها، رودخانهای جاری بود که از آب شدن برفهای زمستانی تشکیل شده بود. جوان برای آرام کردن دلش، دسته گلی زیبا از دشت و کوه چید و آن را به رودخانه سپرد، چون میدانست رود از کنار خانۀ عروس میگذرد. شاید چشم عروس به آن گل میافتاد.
روبهروی خانۀ عروس، بچهها مشغول بازی بودند. وقتی دسته گل را در آب دیدند، برای گرفتن آن با هم رقابت کردند. دخترخواهر عروس برای گرفتن گل به داخل رودخانه پرید، اما گرداب او را گرفت و غرق کرد. مرگ او جشن عروسی را به مجلس عزا تبدیل کرد.
پس از یکی دو روز، جوان به روستا برگشت. در مقابل قهوهخانه نشست و غمگین بود. مردم ماجرا را برایش تعریف کردند و گفتند جشن عروسی به عزا تبدیل شده است. وقتی علت را پرسید، گفتند: «دخترخواهر عروس برای برداشتن دسته گلی که در رودخانه بود، غرق شد.»
جوان با ناراحتی سرش را تکان داد و آهی کشید. سپس حقیقت را گفت: «آن دسته گل را من برای عروس به آب دادم.»
مردم با تعجب گفتند: «پس این دسته گل کار تو بود؟»