درون اتوبوس، ازدحام عجیبی بود. جای سوزن انداختن نبود. بعضیها ایستاده بودند و میلههای بالای سر را محکم چسبیده بودند. هر ترمز ناگهانی، همه را به جلو پرتاب میکرد. هوای سنگین و بوی عرق فضای اتاقک را پر کرده بود.
کنار پنجره، مردی با چهرهای خسته، به بیرون خیره شده بود. گاهی صدای گفتوگوی آرام مسافران به گوش میرسید. مادری با فرزند کوچکش نشسته بود و با مهربانی موهایش را مرتب میکرد. در این شلوغی و بیحوصلگی عمومی، همین صحنههای کوچک، کمی آرامش به فضا میبخشید. هر ایستگاه جدید، گروه تازهای سعی میکردند خود را به داخل برسانند و این ازدحام را بیشتر کنند. سفر در چنین اتوبوسی، خود یک آزمون کوچک صبر بود.

درون اتوبوس، گویی جهانی کوچک در حرکت است. هر مسافر، داستانی با خود حمل میکند و فضای محدود، آنها را گرد هم آورده است. هوای گرم و آمیخته با عطرهای گوناگون، فضای درون را پر کرده است. چهرهها، هر یک بیانگر حالتی است؛ برخی خسته، برخی در اندیشه و برخی با نگاهی منتظر به بیرون. صدای موتور، همآواز با نجوای مسافران و گاهی بوقی از دور، نوایی یکنواخت و آرامشبخش پدید آورده است. پنجرهها، همچون قابی برای دنیای بیرون، مناظری گذرا را به نمایش میگذارند. در این نزدیکی اجباری، گاه نگاهها با هم برخورد میکنند و لبخندی کوتاه و محترمانه رد و بدل میشود. این اتوبوس شلوغ، گذرگاهی است برای رسیدن به مقصد، اما خود، صحنهای زنده و پر از جزئیاتی است که در سکوت، داستان زندگی را روایت میکنند.
موضوع انشای من داخل یک اتوبوس شلوغ
یک روز بعد از اتمام مدرسه، در حال برگشت به خانه با دوستانم بودیم. آن روز تصمیم گرفتیم سوار اتوبوس شویم. داخل اتوبوس بسیار شلوغ بود و خیابانها هم پر از ترافیک.
خستگی زیادی احساس میکردم و دنبال جایی برای نشستن میگشتم تا کمی استراحت کنم. چشمهایم سیاهی میرفت و تقریباً تمایل داشتم روی زمین اتوبوس بنشینم، اما به خاطر شلوغی و خجالت، با تمام توان دستگیرهٔ بالای سر را نگه داشتم. ناگهان خستگی چیره شد و همه چیز جلوی چشمانم تاریک شد. هوشیاریام را از دست دادم و چیزی نفهمیدم.
وقتی چشم باز کردم، دیدم روی صندلی اتوبوس نشستهام. نمیدانستم چطور آنجا قرار گرفتم. از دوستانم پرسیدم و فهمیدم که فشارم افتاده، روی زمین اتوبوس افتادم و بعد مرا روی صندلی نشاندهاند.
این اتفاق برایم یک خاطرهٔ جالب شد: هم توانستم بنشینم، هم استراحت کنم و دیگر از شلوغی اتوبوس چیزی نفهمیدم. به همین دلیل، تصمیم گرفتم انشای «اتوبوس شلوغ» را با بخشی از این خاطره بنویسم.
انشا دوم – توصیف زیبا از داخل اتوبوس شلوغ
وقتی که سوار اتوبوس شلوغ شدم، همهی صندلیها پر بود و جایی برای نشستن پیدا نمیشد. بعضیها ایستاده بودند و با نگاههای حسرتآمیزی به نشستهها نگاه میکردند و در دل آرزو میکردند که شاید در ایستگاه بعدی یکی از مسافران پیاده شود تا بتوانند جای او را بگیرند و از این شلوغی خلاص شوند.
اتوبوس آنقدر شلوغ بود که اگر کسی قصد پیاده شدن داشت، باید از یک ایستگاه قبل خودش را برای بیرون آمدن آماده میکرد. گاهی هم پیش میآمد که به خاطر ازدحام زیاد، مسافری نمیتوانست در ایستگاه خودش پیاده شود و همین موضوع باعث بحث و گفتوگوی تند بین مسافر و راننده میشد.
اوضاع بیرون از اتوبوس هم بهتر نبود. بعضیها که نمیخواستند منتظر اتوبوس بعدی بمانند، خودشان را به درهای اتوبوس میچسباندند تا شاید بتوانند سوار شوند. راننده با دیدن این صحنه فریاد میزد: «هُل ندهید تا چند دقیقه دیگر اتوبوس میآید»، اما مسافران توجهی نمیکردند و باز هم تلاش میکردند تا خودشان را به داخل برسانند، حتی اگر خطر افتادن از اتوبوس در حال حرکت را به جان میخریدند.
کسانی که همیشه با اتوبوسهای شهر سفر میکنند، میدانند که پیدا کردن اتوبوس خلوت یا یک صندلی خالی، تقریباً یک رویای دستنیافتنی است؛ حتی اگر ساعتها در ایستگاه منتظر بمانی.
موضوعات پیشنهادی انشاهای دانشآموزی
یک اتوبوس شلوغ را توصیف کنید _ طنز و ادبی _ مدیر تولز
دوستان در صورتی که انشایی با موضوع توصیف داخل اتوبوس شلوغ دارید و برای درس مهارتهای نوشتاری آماده کردهاید، میتوانید در قسمت نظرات برای ما ارسال کنید تا در سایت با نام خودتان منتشر شود. با تشکر.