انشا ذهنی در مورد سنگ از زبان خودش

انشا ذهنی در مورد سنگ از زبان خودش

پربازدیدترین این هفته:

دیگران در حال خواندن این صفحات هستند:

اشتراک گذاری این مطلب:

فهرست مطالب:

من یک سنگ ساده و بی‌جنبشم. سال‌هاست در دامنه این کوه آرمیده‌ام. باران‌های تند، تابستان‌های سوزان و زمستان‌های سرد بسیاری را به چشم خود دیده‌ام.

گاهی کودکانی برای بازی به سوی من می‌آیند. گاهی مرا برمی‌دارند و به سوی دریاچه پرتاب می‌کنند. با هر بار افتادن در آب، حرف‌های بسیاری برای گفتن دارم. اگر می‌توانستم سخن بگویم، از روزهایی می‌گفتم که کوه، جوان و سرسبز بود. از پرنده‌هایی می‌گفتم که روی شاخه‌های درختان مجاور آواز می‌خواندند.

من قصه‌های زمین را در سینه خود پنهان کرده‌ام. درون من، داستان رودها، ریشه درختان و زندگی مورچگانی که خانه‌شان در کنار من است، ثبت شده. من یک سنگ معمولی هستم، اما خاطرات این کوه در وجود من زنده است.

هر مسافری که از کنار من می‌گذرد، قدمی بر من می‌نهد، اما نمی‌داند که من شاهد رفت و آمد نسل‌های بسیار بوده‌ام. من با سکوت خود، با زمین سخن می‌گویم و رازهایش را نگه می‌دارم.

انشا ذهنی در مورد سنگ از زبان خودش

من یک سنگ هستم. داستان زندگی من، داستان سکوت و استواری است. من از دل کوه‌ها برآمده‌ام و قرن‌هاست که شاهد گذر زمان و رویدادهای جهان بوده‌ام.

باران، با قطرات نرم خود، بر پیکرم می‌بارد و باد، با نفس‌های بی‌پایانش، مرا صیقل می‌دهد. گاهی کودکی مرا برمی‌دارد و به سوی آب پرتاب می‌کند و من با خوشحالی، حلقه‌هایی بر سطح آب رسم می‌کنم. گاهی نیز در کنار جاده می‌افتم و مسافران خسته، بر روی من می‌نشینند و استراحت می‌کنند.

من همیشه هستم. خورشید، گرمای خود را به من می‌بخشد و شب، با ماه و ستاره‌ها، بر من سایه می‌افکند. من بخشی از این دنیای بزرگ هستم؛ گاهی بخشی از دیوار یک خانه می‌شوم تا مأمنی برای انسان‌ها باشم و گاهی در کف رودخانه می‌غلتم تا نرم و صیقلی شوم.

زندگی من، ساده و بی‌آلایش است، اما سرشار از آرامش و وقار است. من سنگ هستم، نماد استقامت و صبر.

انشا سنگ از زبان خودش

ما در همه جا حضور داریم. روی زمین، در میان کوه‌ها، در عمق دریاها، روی نمای ساختمان‌ها و گاهی حتی در دل انسان‌ها. مهم‌ترین ویژگی‌ای که با آن شناخته می‌شویم، مقاومت و سختی ماست. ما نخستین پناهگاه بشر بوده‌ایم و تنها یادگار روزگاران کهن. نوشته‌ها و نقاشی‌هایی که انسان‌های نخستین بر پیکر ما حک کرده‌اند، هنوز در درونمان نگهداری می‌شوند و آنها را به نسل‌های بعد نشان می‌دهیم.

در برابر تندبادها و باران‌های سخت ایستاده‌ایم و راه ابرهای آسمان را سد کرده‌ایم. تنها انسان بود که بر ما چیره شد و با تیشه به جانمان افتاد. گاهی نماد عشقی جاودانه شدیم، مانند داستان فرهاد، و گاهی نماد شکوه و عظمت پادشاهی باستانی. با گذشت زمان، ما را از دل زمین بیرون کشیدند و با ما خانه ساختند؛ زیورآلات ارزشمند و ابزارهای محکم از ما درست کردند. برایمان نام‌های مختلف انتخاب کردند و ارزش مادی برایمان قائل شدند.

گاهی در دستان یک کودک جای گرفتیم و شیشه‌ای را شکستیم. در تیرکمان کودکان قرار گرفتیم و به پرنده‌ها آسیب رساندیم، یا وسیله‌ای برای بازی شدیم و بازی “یه قل دو قل” را به راه انداختیم. شاید من هیچ‌کدام از این تجربه‌ها را نداشته‌ام.

از همان روزهایی که به یاد دارم، در کنار یک جاده خلوت روزگار می‌گذراندم. گاهی با عبور یک ماشین، به گوشه‌ای دیگر پرتاب می‌شدم و دوباره به جاده خیره می‌ماندم. تا اینکه روزی یک دختر، که برای استراحت از ماشین پیاده شده بود، مرا از روی زمین برداشت و با شوق زیاد به همسرش نشان داد. با هم سوار ماشین شدیم و به خانه‌شان آمدند. آن روز، اولین باری بود که شهر را می‌دیدم.

سال‌های زیادی است که در کنار یک گلدان بزرگ، زندگی آن خانواده را تماشا می‌کنم. تنها دوست صمیمی‌ام، سنگی است که لبه پنجره قرار دارد. بارها خاطراتش را برایم تعریف کرده؛ از روزهایی که تراش خورد و زیر دستگاه‌های بزرگ قرار گرفت. بعضی وقت‌ها به این فکر می‌کنم که چقدر خوب است که من چنین روزهایی را تجربه نکرده‌ام. کوچک بودن گاهی اوقات چندان هم بد نیست.

چند روز پیش، گل‌های داخل گلدان خشک شدند. صبح که بیدار شدم، خودم را دوباره در کنار جاده دیدم. این بار اما از پشت گلدان به خیابان نگاه می‌کردم. کودکی را دیدم که با یک گوله به دست نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. ای کاش مرا از گلدانم جدا نکند.

اینجا می تونی سوالاتت رو بپرسی یا نظرت رو با ما در میون بگذاری:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *