یک روز در فروشگاه بزرگ شهر
یک روز تعطیل بود و من همراه مادرم به فروشگاه بزرگ شهر رفتیم. این فروشگاه خیلی بزرگ بود و همه چیز داشت. از خوراکی و میوه گرفته تا لباس و اسباب بازی.
وقتی وارد شدیم، اولین چیزی که توجه من را جلب کرد، نظم و ترتیب فروشگاه بود. همه چیز در قفسهها مرتب چیده شده بود و راهروها تمیز و پهن بودند. مردم به آرامی در حال خرید بودند و کارمندان فروشگاه با لباسهای یک شکل و مرتب به آنها کمک میکردند.
ما اول به قسمت میوه و سبزیجات رفتیم. رنگهای مختلف میوهها واقعاً چشمگیر بود. قرمز گوجه فرنگی، سبز خیار و نارنجی پرتقال، همه در سبدهای تمیز قرار داشتند. مادرم چند نوع میوه انتخاب کرد و در سبد خریدمان گذاشت.
بعد به قسمت لباسها رفتیم. مادرم برای من یک لباس مدرسه جدید انتخاب کرد. من هم در انتخاب رنگ آن به او کمک کردم. فروشنده خیلی مهربان بود و اندازه لباس را برای من گرفت تا مطمئن شویم اندازهام است.
در راه برگشت به خانه، به این فکر میکردم که خرید در چنین فروشگاه تمیز و منظمی چقدر لذت بخش است. آن روز برای من یک روز خاص و خاطره انگیز شد.

صبح بود که آفتاب، پشت شیشههای فروشگاه بزرگ شهر، چشمک میزد. درِ اتوماتیک که باز شد، دنیایی تازه روبهرویم قرار گرفت. بوی نان تازه و میوههای تازهچیده، هوای سالن را پر کرده بود. چراغهای روشن، هر قفسه را مانند گنجی درخشان نشان میداد. از کنار قفسههای رنگارنگ لباس که گذشتم، به بخش خوراکیها رسیدم. خریداران با سبدهای پر، آرام در راهروها حرکت میکردند و فروشندگان با لبخند، به آنها کمک میکردند. سبد خریدم کمکم پر از چیزهای کوچک و بزرگ شد. وقتی از فروشگاه بیرون آمدم، هم خستگی روز را حس میکردم و هم شادی خریدی خوب.
موضوع انشا یک روز در فروشگاه زنجیرهای شهر
در یک شب آرام که ماه به زیبایی در آسمان میدرخشید، سوار تاکسی زردرنگی شدم تا خود را به فروشگاه بزرگ شهر برسانم. روی پیادهروها، مردم با شتاب به سمت خانههای خود میرفتند. با خود فکر کردم، شاید کسی در خانه مشتاقانه در انتظارشان است. ناگهان، صدای آهنگ تلفن راننده، افکار مرا از خیابان به داخل تاکسی کشاند. پس از گذشتن از چهارمین چراغ راهنما، متوجه شدم که به مقصد نزدیک شدهام. وقتی کرایه را دادم و داشتم از تاکسی پیاده میشدم، بوی خوش نان تازه از نانوایی کنار فروشگاه، توجه مرا به خود جلب کرد. با خود عهد کردم پس از انجام کارهایم در فروشگاه، به نانوایی سر بزنم.
وقتی وارد فروشگاه شدم، اولین چیزی که دیدم، لباسهای رنگارنگی بود که به مانکنها آویخته شده و انگار چشم به راه مشتریان خود بودند. من که قصد خرید لباس نداشتم، به سمت بخش میوه و سبزیجات رفتم. سیبهای قرمز، موزهای زرد و هندوانههای سبز از یک سو و خیار و گوجهفرنگی از سوی دیگر، همچون رنگینکمانی از تازگی به نظر میرسیدند. کمی آنطرفتر، قفسههای محصولات لبنی قرار داشت. عطر پنیرهای تازه و سبزیهای معطر، فضای فروشگاه را پر کرده بود. با دیدن ماستهای خنک در یخچال، یادم افتاد که حواسم را دم در نانوایی جا گذاشتهام. اگر نان تازه و حواسم را با خود داشتم، میتوانستیم برای شام، نان و ماست میل کنیم. گاهی نگاهم به چهره مشتریان میافتاد و از لبخند رضایتبخششان متوجه میشدم که از خرید خود خوشحال هستند. در انتهای فروشگاه، صندوق دریافت پول قرار داشت. آنجا، یک صندلی خالی در قسمت پرداخت، منتظر من بود. با دلشادی به سویش رفتم و با لبخند روی آن نشستم و کارم را در شیفت شب شروع کردم.
انشا در مورد ثانیه ها
انشا اختصاصی _ نویسنده: مریم پور حسن