یک روز زیبا بود. آفتاب به آرامی از پشت کوهها سر برآورده بود و پرتوهای طلاییاش را به زمین میفرستاد. تصمیم گرفتیم این روز عالی را در کنار هم و در دل طبیعت بگذرانیم.
صبحانه را با هم خوردیم و سپس سوار ماشین شدیم. مسیر جاده، میان fields و درختان سبز، بسیار دلنشین بود. از پنجره به بیرون نگاه میکردم و از تماشای مناظر لذت میبردم.
به یک باغ بزرگ رسیدیم. هوای پاک و خنک آنجا، حسابی روحیهمان را تازه کرد. پدر و برادرم شروع به بازی با توپ کردند. من و مادرم هم روی چمنها نشستیم و خوراکیهای خوشمزهای که از خانه آورده بودیم را خوردیم. بعد از آن، همه با هم قدم زدیم و از آواز پرندگان و زیباییهای اطراف لذت بردیم.
در راه برگشت، همگی با هم آواز خواندیم و خاطرات خوشی را برای خودمان ساختیم. این روز به من نشان داد که بهترین و گرانبهاترین لحظات زندگی، همانهایی هستند که در کنار عزیزانمان سپری میکنیم.

یک روز زیبا در کنار خانواده
این نوشته به شیوهای ادبی و تصویری برای شما دانشآموزان عزیز آماده شده است. هدف این است که با چگونگی نوشتن یک متن خوب و تقویت توانایی نوشتاری خود آشنا شوید. در ادامه با ما همراه باشید.
موضوع انشا یک روز خوب با خانواده
آن روز خیلی زود از راه رسید؛ روزی که از قبل برای با هم بودن خانواده انتخاب شده بود. مادرم در خانه یک قانون داشت و آن این بود که هر ماه یک روز را به عنوان روز خانواده در نظر بگیریم. پدر و من هم با این ایده موافق بودیم. شاید روزی این رسم را با فرزندان خودم هم ادامه دهم. در این روز ویژه، همه باید با هم وقت میگذراندیم و تلفنهای همراه که ما را به خود وابسته کرده بودند، کنار میرفتند.
صبح آن روز با شادی و خنده آغاز شد. روی میز صبحانه، خوراکیهای خوشمزه چیده شده بود. میدانستم باید انرژی کافی ذخیره کنم، چون هنوز برنامه روز مشخص نبود. ممکن بود روزی برای گردش و خوشگذرانی باشد یا روزی برای خانهتکانی و نظافت. پس تا میتوانستم صبحانه خوردم و در دلم گفتم که این غذاها به من انرژی بدهند، نه اینکه به چربی اضافی تبدیل شوند!
مشغول نوشیدن چای بودم که مادرم با ظرف مخصوص قرعهکشی آمد. توی آن چند تا کاغذ کوچک بود که روی هرکدام کاری برای انجام دادن در آن روز نوشته شده بود.
مادرم برای اینکه کسی ناراحت نشود، روش قرعهکشی را انتخاب کرده بود. چشمهایم را با دست پوشانده بودم و در دلم دعا میکردم که امروز روز نظافت نباشد. آن روز حوصله تمیز کردن اتاقم را نداشتم. در میان همین دعاها بود که صدای خنده مادرم را شنیدم که گفت: “امروز روز توست!”
چشم که باز کردم، دیدم روی کاغذ نوشته: “بر اساس انتخاب فرزند خانواده.”
خیلی خوشحال شدم. یعنی آن روز هر کاری که من دلم میخواست، انجام میشد. البته میدانستم فقط میتوانم خواستههای معقول و منطقی داشته باشم. انتخاب من این بود: برویم پارک و یک روز خوب را در کنار هم سپری کنیم.
بعد از صرف صبحانه، راهی پارک شدیم. مسیر پیادهروی پارک، پر از درختان سرسبز و بلند بود؛ انگار خداوند با دقت و ظرافت زیادی این منظره را آفریده بود. صدای خنده بچههایی که با لباسهای رنگارنگ بازی میکردند، همراه با آواز پرندگان، فضای شاد و دلنشینی ایجاد کرده بود.
برای ناهار، ساندویچهای خوشمزهای که مادرم درست کرده بود را با اشتیاق خوردیم. زیر سایه درختان نشسته بودیم که صدای یک خواننده دورهگرد توجه ما را جلب کرد. او ترانههای محلی میخواند که نسل به نسل منتقل شده بود. مطمئنم صدایش از خیلی از خوانندههای معروف هم دلنشینتر بود.
درون پارک یک موزه کوچک هم بود که قبل از پایان روز تصمیم گرفتیم از آن دیدن کنیم. دیدن آثار هنرمندان محلی ما را شگفتزده کرد. هر کدام از آن آثار داستان خاص خودش را داشت و ما را به دنیای خیال و زیبایی هنرمندان میبرد.
روز ما پر از لحظههای شاد و به یاد ماندنی بود و در کنار هم به پایان رسید.
انشا یک روز هیجانانگیز
انشا اختصاصی – نویسنده: مریم پور حسن