یک روز زیبای پاییزی بود. برگهای زرد و نارنجی آرام از درختان جدا میشدند و روی زمین فرش رنگارنگی پهن میکردند. من، که آن روز حال و هوای خاصی داشتم، در حیاط مدرسه تنها نشسته بودم و به این منظره زیبا نگاه میکردم.
ناگهان صدای خندهای آشنا توجه مرا جلب کرد. دوست صمیمیام، علی، با یک توپ پلاستیکی کوچک به طرفم دوید. او گفت: “بیا با هم بازی کنیم!” من هم که از تنهایی خسته شده بودم، با خوشحالی پذیرفتم.
شروع کردیم به بازی و دویدن در میان برگها. صدای خشخش برگها زیر پاهایمان، مثل موسیقی شادی بود که فضای حیاط را پر کرده بود. بعد از چند دقیقه، چند نفر از دیگر همکلاسیهایم هم به ما پیوستند. همه با هم میخندیدیم و بازی میکردیم. در آن لحظه، احساس کردم که چقدر خوشبختم که چنین دوستان خوبی دارم.
این خاطره ساده، برای من یکی از شیرینترین خاطرات مدرسه است. آن روز به من ثابت کرد که گاهی شادترین لحظات، از کنار هم بودن و انجام کارهای ساده به وجود میآیند. هنوز هم وقتی بوی پاییز را حس میکنم، آن روز قشنگ و بازی در میان برگها در ذهنم زنده میشود.

خاطرهای زیبا و به یادماندنی را با زبانی ساده و توصیفی برای شما آماده کردهایم تا با شیوهی درست نوشتن و تقویت مهارتهای نویسندگی آشنا شوید. در ادامه با ما همراه باشید.
موضوع انشا در مورد یک خاطره شیرین
سفر برای همه ما یک اتفاق خوب و به یاد ماندنی است. البته اگر همه چیز در آن خوب پیش برود و اتفاق ناخوشایندی نیفتد. اما اولین سفری که برای همه لذتبخش باشد، خاطرهای است که سالها در ذهن میماند و با یادآوری آن، ناخودآگاه لبخند بر لبانمان مینشیند.
چند سال پیش، برای اولین بار به شهری سفر کردم که قبلاً هرگز آنجا نرفته بودم: محلات. این شهر کوچک در استان مرکزی و نزدیک تهران قرار دارد. همه میدانند که بهترین زمان برای دیدن محلات، بهار و تابستان است؛ زمانی که گلهایش شکفته میشوند و شهر سرسبز و زیبا میشود.
اما ما برخلاف معمول، زمستان به آنجا سفر کردیم. هوا بسیار سرد بود، اما چون چند روز تعطیلات داشتیم، تصمیم گرفتیم راهی محلات شویم. قبل از حرکت، یک اتاق در یک اقامتگاه بومگردی در محلات رزرو کردیم. با وجود سرمای هوا، جاده منظرههای زیبایی داشت. اقامتگاه ما در دل کوهها و نزدیک یکی از روستاهای اطراف محلات قرار گرفته بود.
وقتی رسیدیم، همه جا را برف پوشانده بود و چشمانداز کوه و آسمان آبی، فوقالعاده بود. داخل اقامتگاه با کرسی گرم شده بود و پس از استقرار، به گشتوگذار در شهر پرداختیم. برایم جالب بود که در این شهر یک غار زیبا وجود دارد به نام غار چال نخجیر. داخل غار دمای هوا با بیرون خیلی فرق داشت و سنگهای قشنگ و عجیب غار، واقعاً دیدنی بود.
مسیر غار طولانی بود و راهنما همه قسمتهای جالب آن را برایمان توضیح میداد. متأسفانه نمیشد تا انتهای غار رفت، چون از وسط به بعد فقط غارنوردان حرفهای میتوانستند ادامه بدهند. این اولین بار بود که من وارد یک غار میشدم و به همین خاطر حسابی هیجانزده بودم. بعد از دیدن غار، به آبگرم محلات و چند گلخانه سر زدیم. سفر ما کوتاه اما پر از خاطرات زیبا بود که هیچوقت فراموششان نمیکنم.
در راه برگشت، کنار جاده رستورانی بود که به ماهی کبابیهایش معروف بود. آنجا هم رستوران بود و هم پرورش ماهی. فضای رستوران بسیار قشنگ بود و دیوارهای شیشهای داشت. از پشت شیشه میدیدیم که ماهیها را تازه از استخر میگیرند و برای مهمانان کباب میکنند. طعم آن ماهی کبابی هنوز زیر دندانم مزه میدهد.
سفر به محلات یک خاطره شیرین برای همه ما شد. بعضی وقتها که آن روزها را مرور میکنم، دلم برای آن شهر و زیباییهایش تنگ میشود. گاهی همین خاطرات خوب است که ما را از یکنواختی زندگی نجات میدهد و آرامش به دلمان میبخشد.
انشا خاطره یک روز پاییزی
انشا اختصاصی _ نویسنده: محیا بخشی فرد