مداد با نگاهی به دفتر گفت: “ای کاش میدانستی چه رؤیاهایی در دل من است. من با تو سخن میگویم، اما تو تنها سکوت میکنی و خاموشی میگزینی.”
دفتر با ورقهای سپیدش پاسخ داد: “من همیشه پذیرای تو بودهام. هر بار که بر من مینویسی، بخشی از وجودت در صفحات من جاودانه میشود. من قلمرو تو هستم و تو پادشاه این سرزمین.”
مداد اندیشناک شد: “اما من همیشه در حال محو شدن هستم. هر چه بیشتر بنویسم، بیشتر از بین میروم.”
دفتر با مهربانی گفت: “این قانون هستی است. تو با بخشیدن خودت، زیبایی میآفرینی. من نگهدارندهٔ اندیشههای تو هستم، حتی وقتی که تو رفتهای. تو میروی، اما سخنانت برای همیشه نزد من میماند.”
در این گفتگوی ساده، راستی این است که هر دو به یکدیگر نیاز دارند. مداد بدون دفتر، تنها یک تکه چوب است، و دفتر بدون مداد، تنها کاغذهایی سفید و بیمعنا.

در دنیای ساکت و آرام کیف مدرسه، در میان کتابها و وسایل، یک مداد و یک دفتر با هم گفتگویی دوستانه داشتند. این داستان زیبا برای دانشآموزان عزیز نوشته شده است تا با شیوهی درست نوشتن و تقویت هنر نویسندگی بیشتر آشنا شوند. در ادامه با ما همراه باشید.
موضوع انشا گفتگوی مداد و دفتر
در آرامش شب، وقتی همه چیز در خواب فرورفته بود، یک مداد و یک دفتر قدیمی که سالها همنشین هم بودند، با هم گفتگویی را آغاز کردند.
مداد گفت: «دفتر عزیز، چقدر دلتنگ آن روزهای پرجنبوجوش مدرسه هستم. به یاد داری چطور با شوق به دست بچهها میرسیدیم و آنها با چه علاقهای روی صفحههای تمیز تو نقاشی میکشیدند و ماجرا مینوشتند؟»
دفتر پاسخ داد: «آه، مداد جان! چه روزهای قشنگی بود. من هم دلم برای آن لحظهها تنگ شده. یادت هست چطور با هم کمک میکردیم تا دانشآموزان چیزهای تازه کشف کنند؟»
مداد گفت: «آری، دفتر جان. ما با هم شادی کردیم، غصه خوردیم، آموختیم و بزرگ شدیم. من هنوز هم فکر میکنم که در آن زمان چقدر کارآمد بودیم.»
دفتر گفت: «اما الان شرایط فرق کرده. حالا بیشتر دانشآموزان از رایانه و تبلت استفاده میکنند و کمتر سراغ ما میآیند.»
مداد گفت: «درست است که همه چیز عوض شده، ولی هنوز هم جایی برای ما در زندگی بچهها وجود دارد. ما میتوانیم به آنها کمک کنیم تا ایدههای تازه خلق کنند.»
دفتر گفت: «بله، میتوانیم به آنها یادآوری کنیم که با دست خود بنویسند و نقاشی بکشند و از این راه تواناییهایشان را بهتر کنند.»
مداد گفت: «من به فردا امید دارم. مطمئنم روزی میرسد که دانشآموزان دوباره ارزش ما را میفهمند و از ما استفاده میکنند.»
دفتر گفت: «تا آن روز، باید شکیبا باشیم و خاطره آن روزهای شاد کلاس را در دل نگه داریم.»
در همین زمان، نخستین نور خورشید از پنجره به درون اتاق تابید و سکوت شب را پایان داد. مداد و دفتر دوباره خاموش شدند، اما امید به آینده همچون چراغی در دلشان روشن ماند.
انشا با موضوعات جان بخشیدن اشیا
انشا اختصاصی _ نویسنده: حدیثه قاسمی