ماه با نوری نرم و آرام در آسمان شب میدرخشید. او با چهرهای غمگین به خورشید نگاه کرد و گفت: “ای خورشید تابان، چرا همیشه باید از تو دور باشم؟ تو جهان را گرم و روشن میکنی، ولی من تنها در تاریکی میدرخشم.”
خورشید که این سخنان را شنید، با مهربانی پاسخ داد: “ای ماه زیبا، هر یک از ما جایگاه ویژهای داریم. من در روز میدرخشم تا زمینیان بتوانند زندگی کنند و کارهای خود را انجام دهند. تو نیز در شب میتابی تا راه را برای مسافران نشان دهی و دنیا را با نور ملایمت آرام کنی.”
ماه آهی کشید و گفت: “اما مردم همیشه از گرمای تو استقبال میکنند، در حالی که از سرمای من میترسند.”
خورشید لبخندی زد و گفت: “بدان که من و تو هر دو بخشی از یک طرح بزرگ هستیم. اگر من نماد تلاش و فعالیت روزانهام، تو نماد آرامش و اندیشه در شب هستی. تفاوتهای ماست که جهان را کامل میکند.”
سپس سکوت برقرار شد و هر کدام در آسمان به راه خود ادامه دادند، هر یک با زیبایی منحصر به فرد خود.

در این بخش، یک انشای توصیفی و خیالی دربارهٔ گفتگوی ماه و خورشید ارائه میشود. این متن با زبانی ساده و ادبی نوشته شده است تا به دانشآموزان کمک کند با شیوهٔ نگارش و تقویت مهارت نوشتاری خود آشنا شوند. با ما همراه باشید.
انشا گفتگوی خیالی ماه و خورشید
صبح کم کم داشت از راه میرسید و ماه در حال خداحافظی بود. خورشید که آرام به سمت بلندترین کوه میرفت، با دیدن ماه پرسید: «دیشب چند بار به آسمان سر زدم، ولی تو را ندیدم.»
ماه در حالی که خمیازهای میکشید، گفت: «خودت بهتر میدانی هر وقت ابرها دور هم جمع شوند، آسمان آنقدر شلوغ میشود که جایی برای من باقی نمیماند.»
خورشید لبخندی زد و گفت: «در فصل پاییز، ابرها بیشتر از من و تو در آسمان دیده میشوند.»
ماه با آخرین نورش که صورتش را روشن کرده بود، به دوردستها نگاهی انداخت و گفت: «ولی خوشحالم که میهمانی آنها طولانی نشد. این ابرهای پاییزی گاهی چند روز مهمان آسمان میمانند.»
خورشید چند ابر تیره را نشان داد و گفت: «ببین، هنوز هم بعضی از آنها اینجا هستند.»
ماه خسته دوباره خمیازه کشید و گفت: «آن ابرهای تیره، مثل بچههای بازیگوشی هستند که دوست ندارند به خانه برگردند. همیشه بعد از پایان میهمانی، این بچههای سر به هوا دیرتر راه میافتند.»
خورشید حرفش را ادامه داد: «گاهی هم اصلاً نمیروند. من بارها دیدهام که آنقدر در آسمان میمانند تا از گرمای من دوباره سفید و روشن شوند.»
ماه همچنان خسته به نظر میرسید. خورشید با دیدن این صحنه، پیشنهادی داد: «اگر بخواهی، میتوانم کمی از نورم را به تو بدهم تا خستگیات برطرف شود.»
ماه با ناراحتی نگاهی به خورشید انداخت و گفت: «میخواهی آنقدر در آسمان بمانم تا از بیخوابی و خستگی از پا دربیایم؟»
خورشید با مهربانی پاسخ داد: «نه، من چنین منظوری ندارم. فقط میخواهم با گرمای من، انرژی بگیری. چه بهتر که در آسمان کنار من بمانی و تا غروب با هم صحبت کنیم.»
ناگهان ماه چشمانش را باز کرد و با تعجب گفت: «یعنی واقعاً میتوانم در آسمان روز بمانم؟ چقدر خوب!»
خورشید خندید و گفت: «اگر امروز پیش من بمانی، نور بیشتری خواهی گرفت. میبینی که میهمانی ابرهای تیره هم تمام شده؟ مطمئنم امشب درخشش تو در آسمان بیشتر خواهد بود.»
ماه از شنیدن این حرفها خوشحال شد و گفت: «چه پیشنهاد خوبی!»
از آن روز به بعد، مردم گاهی ماه را در آسمان روز هم میدیدند؛ ماهی که در گوشهای از آسمان نشسته بود و با خورشید گفتگو میکرد.
_ دوستان عزیز در صورتی که انشایی با این موضوع نوشته اید می توانید از قسمت نظرات برای ما ارسال کنید.
اختصاصی مدیر تولز _ نویسنده: اصغر فکور