در یکی از روزهای زیبای بهاری، پدرم تصمیم گرفت مرا به یک گردش هیجانانگیز ببرد. مقصد ما، یک پارک بزرگ و سرسبز در حاشیه شهر بود. وقتی به پارک رسیدیم، پدر با لبخند گفت: “امروز میخواهیم با کالسکه به گشتوگذار بپردازیم.”
کالسکهای که سوار شدیم، بسیار قشنگ و رنگارنگ بود. اسب سفید و زیبایی آن را میکشید که با موهای ابریشمی و یالِ آراسته، همانند یک شاهزاده به نظر میرسید. وقتی کالسکه به آرامی به حرکت درآمد، احساس کردم در یک داستان پریان قرار دارم. صدای زنگولههای کوچک کالسکه با هر حرکت، آهنگی شاد در فضا میپراکند.
از پنجره کالسکه، مناظر پارک را تماشا میکردم. درختان قدیمی با شاخههای پهن، سایهای دلنشین بر زمین میانداختند و کودکان با شادی روی چمنها بازی میکردند. نسیم خنکی که به صورتم میخورد، مرا سرمست میکرد. پدرم درباره تاریخچه کالسکهها و اینکه در گذشته چگونه یکی از اصلیترین وسایل حملونقل بودند، برایم تعریف کرد.
این کالسکهسواری برای من بسیار لذتبخش بود. انگار برای دقایقی به دنیای گذشته سفر کرده بودم، دنیایی پر از آرامش و سادگی. وقتی از کالسکه پیاده شدیم، دلم میخواست این سفر قشنگ هیچوقت تمام نشود. این تجربه زیبا، به یکی از خاطرات فراموشنشدنی تبدیل شد که همیشه در ذهنم زنده خواهد ماند.

روزی بود که هوا تازه و خنک شده بود. باد پاییزی برگهای رنگارنگ را روی زمین پخش کرده بود. تصمیم گرفتم برای گردش به پارک نزدیک خانهمان بروم. در آنجا صحنهای توجه مرا جلب کرد: مادری جوان، کالسکهای را به آرامی هل میداد و نوزادش درون آن خواب راحت و شیرینی داشت.
چرخهای کالسکه با حرکت یکنواخت و نرم خود، صدای آرامشبخشی ایجاد میکردند که گویی لالایی میخواندند. نوزاد، با چشمان بسته و صورت معصوم، گویی در رویایی زیبا غرق شده بود. هر از گاهی لبخندی بر لبانش ظاهر میشد، گویی در خواب فرشتهها را میدید. مادر با چهرهای پر از مهر و محبت، گاه به گاه به فرزندش نگاه میکرد و پتو را مرتب میکرد. این صحنهی ساده، تصویری از آرامش و پاکی بود که در دل شلوغی شهر، گوشهای از بهشت را نشانم میداد.
موضوع انشا کالسکه سواری
چند وقت پیش، با خانوادم به مسافرت رفتیم و در آن سفر، یکی از زیباترین خاطرات زندگیم را ساختم: سواری با کالسکه. قبل از آن روز، فقط در فیلمها و داستانها کالسکه دیده بودم و فکر نمیکردم روزی خودم سوار یکی شوم و میان خیابانهای شهر گشتی بزنم.
وقتی به میدان مرکزی شهر رسیدیم، چند کالسکه را دیدم که پشت سر هم کنار خیابان ایستاده بودند. اسبهای قشنگ و آرامی که آنها را میکشیدند، نگاهم را جلب کردند. چرخهای بزرگ و بدنه چوبی کالسکهها، فضای خاصی ایجاد کرده بود؛ انگار به دنیای دیگری قدم گذاشتهام. پدرم پیشنهاد داد یک دور با کالسکه برویم و من با خوشحالی پذیرفتم.
وقتی سوار کالسکه شدم، همه چیز برایم تازه و جذاب بود. صدای سم اسبها روی سنگفرش خیابان، حس خوبی داشت. هوا خنک بود و باد ملایمی به صورتم میخورد. کالسکه آهسته حرکت میکرد و من از پنجره به ساختمانهای قدیمی و کوچههای تاریخی نگاه میکردم. در آن لحظه، احساس کردم زمان ایستاده و من به گذشته سفر کردهام.
راننده کالسکه مردی میانسال و خوشبرخورد بود که در طول مسیر درباره تاریخ و افسانههای آن شهر برایمان تعریف کرد. هرچه بیشتر گوش میدادم، بیشتر به تاریخ آنجا علاقهمند میشدم. انگار در دل یک کتاب داستان قدم میزدم. آن لحظات برایم یکی از نابترین تجربههای زندگی شد.
سواری با کالسکه برای من فقط یک گردش نبود. در آن زمان، حس میکردم مثل پادشاهها و شاهزادههای قدیم هستم که با کالسکه در شهر گشتمیزدند. این حس واقعاً فوقالعاده بود و فکر میکنم همه باید یک بار آن را امتحان کنند.
بعد از تمام شدن سواری و پیاده شدن از کالسکه، هنوز ذهنم درگیر آن تجربه بود. دلم میخواست دوباره سوار شوم و این بار مسیر تازهای را ببینم. اگرچه امروزه بیشتر مردم از ماشین و موتور استفاده میکنند، اما کالسکه لذتی دارد که هیچ وسیلهای نمیتواند جای آن را بگیرد.
هر بار که آن سفر را به یاد میآورم، سواری با کالسکه یکی از خاطراتی است که هرگز فراموش نمیکنم. برای من مثل بازگشت به گذشته بود، به روزگاری که مردم با اسب و کالسکه رفتوآمد میکردند و زندگی آرامتری داشتند. شاید روزی دوباره بتوانم این تجربه را تکرار کنم، اما همین قدر میدانم که با هر بار یادآوری آن، لبخندی روی لبانم مینشیند و آن احساس دوباره در دلم زنده میشود.
موضوعات پیشنهادی انشاهای دانش آموزی
انشا اختصاصی _ نویسنده: حدیثه قاسمی