یک روز که در اتاقم نشسته بودم و کتاب داستان میخواندم، ناگهان چشمم به در کوچک و عجیبی در پشت کتابخانه افتاد. دری که قبلاً هرگز آن را ندیده بودم. کنجکاو شدم و خودم را به آن رساندم. در، آنقدر کوچک بود که فقط میتوانستم سریم را داخل آن ببرم.
با تعجب دیدم که آن طرف در، یک سرزمین سبز و زیبا با درختان قارچی شکل و خانههای کوچک و نیمدایره وجود دارد. من خودم را به زودی داخل آنجا کشیدم و ناگهان متوجه شدم که در آن سرزمین، همه چیز و همه کس خیلی کوچک هستند. من به سرزمین کوتولهها سفر کرده بودم!
کوتولهها با ریشهای بلند و کلاههای نوکتیز، با خوشرویی از من استقبال کردند. آنها خیلی مهربان بودند. یکی از آنها به من گفت: “ما مردمی صلحطلب هستیم و در کنار هم با آرامش زندگی میکنیم.”
آنها من را به شهرشان بردند. خیابانها با سنگریزههای رنگارنگ فرش شده بود و نهرهای آب زلال از میان شهر میگذشت. خانههایشان را از چوب و برگ درختان ساخته بودند و پلهای کوچکی روی نهرها زده بودند. همه چیز تمیز و مرتب بود.
به من نشان دادند که چگونه با برگهای بزرگ درختان قایق درست میکنند و چگونه از نور کرمهای شبتاب برای روشنایی خانههایشان استفاده میکنند. برای ناهار، از میوههای کوچک و شیرین جنگل و نان ذرت بسیار خوشمزهای به من تعارف کردند.
غروب که شد، دور یک آتش بزرگ جمع شدیم و آنها داستانهای قدیمی سرزمینشان را برای من تعریف کردند. داستان درباره دوستی، شجاعت و محافظت از طبیعت بود.
وقتی خداحافظی کردم و از آن در کوچک برگشتم، به این فکر میکردم که حتی در کوچکترین سرزمینها هم میتوان بزرگترین درسهای زندگی را یاد گرفت: درسِ مهربانی، سادگی و دوستی با همه موجودات.

سفر به دیار کوچکان
تصور کنید به سرزمینی پا میگذارید که همه چیز در آن اندازهای کوچک و دلنشین دارد. شهری که خانههایش همچون جعبههای رنگارنگ، کوچههای باریک و پیچ در پیچ، و پنجرههایی به اندازه قاب عکس هستند. در این شهر، مردمانی زندگی میکنند که قامتی کوتاه دارند، اما قلبهایی به بزرگی کوه و رویاهایی بیپایان در سینه دارند.
هوای این دیار، پاک و آمیخته با عطر گلهای وحشی است. هنگام قدم زدن در خیابانهای سنگفرش شده، صدای خندههای کودکان به گوش میرسد که در میدان مرکزی شهر مشغول بازی هستند. مغازهها با ویترینهای کوچک و رنگارنگ، اجناس خود را به نمایش گذاشتهاند؛ از کلاههای دستساز گرفته تا کفشهایی که همچون کشتیهای کوچک به نظر میرسند.
ساکنان این شهر با رویی گشاده و دلی باز از مهمانان استقبال میکنند. آنها با سادگی و صمیمیت زندگی میکنند و به ما میآموزند که شادی در چیزهای کوچک نهفته است. در این سفر، میآموزیم که زیبایی به اندازهها و ظواهر نیست، بلکه در نگاه ما به جهان و دلهای پاکمان معنا پیدا میکند.
موضوع انشا درمورد سفر خیالی به شهر کوتولهها 🧝🏻♂️
در یک روز آفتابی و زیبا، به شهری عجیب و کوچک به نام شهر کوتولهها رفتم. این شهر در دنیایی دیگر و ناشناخته قرار داشت. وقتی وارد شدم، با وجودی که میدانستم جای کوتولههاست، از دیدن اندازه کوچک مردم آن جا خیره شدم. همه آنها نسبت به هم قدی معمولی داشتند، اما در مقایسه با من، بسیار ریز و کوچک بودند.
شهر پر از رنگ و زندگی بود. مغازههای کوچک و قشنگی همه جا دیده میشد که چیزهای جادویی و عجیبی میفروختند. من جلوی هر مغازه توقف کردم و با فروشندهها صحبت کردم. هر کدام داستانی شگفتانگیز از تواناییها و کارهای جادوییشان برایم تعریف کردند و من هر بار بیشتر متعجب میشدم.
برایم عجیب بود که مردم شهر از دیدن من نمیترسیدند و تعجب نمیکردند. وقتی دلیلش را از یکی از آنها پرسیدم، با خنده گفت: “آدمهای قدبلند زیادی مثل تو به شهر ما سر میزنند. تو اولینشان نیستی!” این حرف مرا غافلگیر کرد و به راهم ادامه دادم.
سپس به کاخ شهر رفتم که بزرگترین ساختمان آنجا بود. کاخ با نقشهای زیبا و ظریف تزیین شده بود. در داخل، پادشاه و ملکه کوتولهها روی تخت نشسته بودند. آنها بسیار مهربان بودند و از من به گرمی استقبال کردند. درباره تاریخ و فرهنگ خاص شهرشان حرف زدند و نشانم دادند که چطور با کمک جادو، کارهای بزرگی انجام میدهند.
بعد از دیدن کاخ، به بیرون از شهر رفتم. از تماشای درختان کوچک، رودهای باریک و پرندگان رنگارنگ لذت بردم. مناظر اطراف شهر آنقدر زیبا بودند که نفسام در سینه حبس شد.
ناگهان یک کوتوله خوشبرخورد به نام پریسان پیش من آمد و گفت: “اگر دوست داری بچههای شهر را ببینی، با من بیا.” من او را بلند کردم و روی شانهام نشاندم تا راهنماییم کند. پریسان مرا از میان جنگلها گذراند تا به کوهی اسرارآمیز رسیدیم. توی کوه، غاری بود که درِ آن را با کاه پوشانده بودند.
پریسان رفت پشت در و چند کلمه عجیب گفت. کاهها کنار رفت و او وارد غار شد. من پایین کوه نشستم و میتوانستم داخل غار را ببینم. تعداد زیادی بچه کوتوله با لباسهای غریب آنجا جمع بودند و یاد میگرفتند چطور با دنیای آدمهای بزرگ ارتباط برقرار کنند.
پریسان به من گفت: “ما از بچگی یاد میگیریم که از شما نترسیم و چطور با شما رفتار کنیم. برای همین، شهر ما همیشه آماده پذیرایی از دوستانی مثل توست.” من هم خوشحال بودم و هم متعجب، از این که دوستان من هیچ وقت به کوتولهها آسیبی نرساندهاند و همیشه با آنها با محبت برخورد کردهاند.
بعد با پریسان به دروازه شهر برگشتم تا به خانه برگردم. این سفر را هرگز فراموش نمیکنم و همیشه ماجراهایش را برای دوستانم تعریف میکنم، حتی اگر حرفهایم را باور نکنند.
موضوعات پیشنهادی انشاهای دانش آموزی
انشا اختصاصی _ نویسنده: محیا بخشی فرد