در گوشه ای از یک باغ بزرگ، من ایستاده ام؛ یک درخت پیر و قدیمی. من اینجا را خانه خودم می دانم. سال های بسیار زیادی است که در اینجا ریشه دوانده ام و شاهد داستان های زیادی بوده ام.
من با هر فصل، لباس تازه ای به تن می کنم. در بهار، با شکوفه های سفیدم، مانند عروس می شوم. تابستان که می رسد، برگ های سبز و انبوهم سایه ای خنک برای استراحت کردن می سازند. در پاییز، برگ هایم به رنگ های طلایی و نارنجی درمی آیند و در نهایت، در زمستان، شاخه های لخت من استراحت می کنند تا برای سال جدید آماده شوند.
من تنها نیستم. پرنده ها روی شاخه هایم لانه می سازند و هر صبح با آوازشان مرا بیدار می کنند. سنجاب های بازیگوش روی تنه ام بالا و پایین می روند و بچه هایی که برای بازی می آیند، از شاخه های قوی من آویزان می شوند. صدای خنده هایشان بهترین موسیقی برای من است.
من خاطرات زیادی در سینه دارم. پدربزرگ هایی را به یاد می آورم که در سایه ام چرت می زدند و حالا نوه هایشان همان کار را می کنند. من شاهد رشد نسل ها بوده ام. گاهی باد که می وزد، برگ هایم زمزمه می کنند و این داستان های کهن را برای هر کسی که گوش دهد، تعریف می کنند.
اگر می توانستی حرف هایم را بشنوی، از عشق، از ریشه هایی که به زمین چسبیده اند، و از آرامشی که با بودن در یک جا و دیدن دنیای اطراف به دست می آید، برایت می گفتم. من فقط یک درخت نیستم؛ من یک نگهبان قدیمی هستم، یک یادگار زنده از روزهایی که گذشته است.

من یک درخت قدیمی هستم که سالهای بسیار زیادی در این جنگل زندگی کردهام. خاطرات زیادی در ذهن من ثبت شده است؛ از روزهایی که پرندهها بر شاخههایم لانه میساختند تا کودکانی که در سایه من بازی میکردند.
هر فصل برای من خاطرهای تازه به همراه دارد. بهار که میشود، شکوفههای سفیدم مانند ابری پاک و زیبا، بوی بهار را در هوا پخش میکنند. تابستان، سایهام پناهگاه مسافران خسته است. پاییز که از راه میرسد، برگهای طلایی و نارنجی من به زمین میریزند و فرشی زیبا میسازند. زمستان نیز با برف، پوششی سفید بر تن من میاندازد.
گاهی به این فکر میکنم که اگر میتوانستم حرف بزنم، چه داستانهایی برای گفتن داشتم. داستان آهویی که هر روز نزدیک من میآمد، یا پرندههایی که کوچ میکردند و دوباره بازمیگشتند. اما اکنون تنها سکوت من است که با وزش باد، نوایی آرامشبخش میسازد.
من شاهد تغییرات بسیاری بودهام، اما هنوز هم ایستادهام و به زندگی ادامه میدهم. شاید روزی من نباشم، اما خاطراتم همیشه در دل این جنگل زنده خواهد ماند.
خاطرات یک درخت کهنسال
تنها یک نهال کوچک بودم که دستی مهربان مرا برداشت و در دل زمین کاشت. باران به من آب داد و باد با نوازش خودم را به حرکت وامیداد. بهارها و تابستانها و پاییزها و زمستانهای زیادی را پشت سر گذاشتم. هر بهار برگهای تازه میرویاندم، هر تابستان میوه میدادم، هر پاییز برگهایم زرد میشد و در زمستان لخت و بیبرگ میماندم. و دوباره بهار از راه میرسید و این چرخه تکرار میشد…
درختان دیگری هم اطراف من بودند. بعضی از آنها چند سالی بیشتر دوام نیاوردند؛ پوسیدند و با یک باد شدید شکستند و افتادند. بعد، جوانهای تازه از زمین سر برمیآورد و اگر خوششانس بود، بزرگ میشد. کمی آنطرفتر، همسایهای داشتم؛ درختی بلند و قوی. اما چند وقت پیش، کسی زیر سایهاش آتش روشن کرد. آتش به تنش افتاد و دیگر نتوانست به زندگی ادامه دهد. نه برگی داد و نه سبزی.
انسانهای زیادی برای استراحت به سایهی من پناه آوردهاند و دستهای بسیاری میوههایم را چیدهاند. بعضیها هم با تیزیهایی که روی تنم حک کردند، مرا آزردند. تن من پر از خاطره و اسمها و یادگاریهایی است از کسانی که شاید دیگر هرگز نبینمشان. دقیق یادم نیست در چند عکس، شاخههایم دور گردن آدمها افتاده و خاطرهای را جاودان کرده. نمیدانم چند نفر با چوبهای من آتش روشن کردند و گرم شدند، چند نفر طعم شیرین میوههایم را چشیدند و چند نفر روی شاخههایم نشستند و استراحت کردند.
عاشق آن لحظهها بودم که طنابی به دستم میبستند تا کودکی روی آن تاب بخورد. زمانی را دوست داشتم که دو عاشق دورم میگشتند و با خنده از فیلمهای هندی تقلید میکردند. غمگین میشدم وقتی کسی به تنم تکیه میداد و اشکهایش جاری میشد. یا وقتی آدمها میآمدند و چیزهایی که با خود آورده بودند را کنارم رها میکردند. بعضی از آنها آنقدر خوب بودند که آرزو میکردم کاش من هم میتوانستم با آنها بروم. گاهی هم دلم میخواست پا داشتم و از سکوت این دشت فرار میکردم. میرفتم و در حیاط خانهای قدیمی ساکن میشدم و همدم یک پیرزن تنها میگشتم.
سالها پیش، آسمان اینجا آبیِ آبی بود و صدای پرندهها همهجا را پر کرده بود. اما حالا چند سالی است که صدای ماشینها و آدمها هر روز نزدیکتر و بلندتر میشود. ماشینهای بزرگ میآیند و زمین را لرزانده و خاک را زیر چرخهایشان له میکنند. هر روز صدای ارهبرقی بلند میشود و لرزه بر تنم میاندازد. هر شب در خواب میبینم تنم را با اره بریدهاند و تکههایم را روی کامیون گذاشتهاند.
دیروز مردی با یک اره در دست روبرویم ایستاد. سرش را بالا آورد و به قامت بلند و خمیدهی من نگاه کرد. در آن لحظه احساس کردم همهی کابوسهایم در حال واقعی شدن هستند. اما ناگهان چند نفر آمدند و دورم حلقه زدند و نگذاشتند به من آسیبی برسد. چهرههایشان برایم بسیار آشنا بود. فکر میکنم سالها قبل، وقتی کوچک بودند، آنها را دیده بودم و با طنابی که به شاخههایم بسته بودند تاب خورده بودند.