دریا با صدایی که مانند غرشی آرام بود، با ساحل سخن گفت: “همیشه تو در اینجا ایستادهای و هرگز به سوی من نمیآیی. تو تنها تماشاچی امواج من هستی.”
ساحل با آرامشی کهن پاسخ داد: “اما من همیشه در آغوش تو هستم. هر موجی که میآید، بخشی از مرا با خود میبرد و بخشی از خود را برایم به جا میگذارد. ما از هم جدا نیستیم؛ ما در آمیختگی همیشگی به سر میبریم.”
دریا پرسید: “آیا از این که همیشه در یک جا ثابت ماندهای، احساس توقف و خستگی نمیکنی؟”
ساحل لبخندی زد: “ثابت بودن من، نشانه استواری و صبر است. من شاهد رفت و آمد تو هستم و در سکوت خود، داستانهای بیپایان تو را حفظ میکنم. اگر من نباشم، تو چگونه خود را نشان خواهی داد؟”
دریا اندکی آرامتر شد: “شاید راست میگویی. تو پایان من هستی و من بیقراری تو. شاید این گفتگو، همان چیزی است که ما را به هم پیوند داده است.”

گفتوگوی تخیلی میان ساحل و دریا
در این انشا، یک گفتوگوی خیالی و زیبا بین ساحل و دریا را میخوانیم. این متن به شیوهای ادبی و توصیفی نوشته شده تا به شما دانشآموزان عزیز کمک کند با روش نوشتن و تقویت مهارت نویسندگی بیشتر آشنا شوید. در ادامه با ما همراه باشید.
انشا گفتگوی خیالی ساحل و دریا
برای سالهای طولانی، امواج دریا با نرمی به ساحل زیبا برخورد میکنند. اما این بار با دقت بیشتری گوش کن؛ انگار صدای امواج را میشنی که با ساحل حرف میزنند! مثل دو رفیق قدیمی که پس از مدتها دوری، دوباره همدیگر را در آغوش میکشند.
من دریا هستم، از راهی دور به سوی تو آمدهام. مسافت زیادی را پیمودهام تا به تو برسم. تو چقدر قشنگ هستی ای ساحل! دانههای شن تو زیر نور خورشید میدرخشند و مانند یک جواهر درخشان روی زمین میمانی. اما تو با این همه زیبایی و درخشش، خسته نمیشوی از این که همیشه در یک جا ماندی و مثل من به سفر نمیروی؟
ساحل هم که آماده استقبال از مهمان تازهواردش است، با شادی به دریا جواب میدهد: دریاى عزیز! من هرگز از تماشای زیباییهای تو، شنیدن صدای امواجت و خیره شدن به آبی بیپایانت خسته نمیشوم. من اینجا، زیر آفتاب، زیر باران و برف، در سرما و گرما، با امید دیدار تو نشستهام تا با نوازش موجهایت جان تازه بگیرم و عطر خوش تو را با تمام وجود حس کنم.
تو مسافر راههای دور هستی؛ میآیی و میروی. اما من مسافران زیادی را میبینم که برای دیدن ما به اینجا میآیند. چشمان آنها وقتی به دریا و ساحل میافتد، از شادی برق میزند. من عاشق این نگاههای پرمهرشان هستم.
وقتی با پای برهنه روی شنهای من راه میروند و ردپایشان بر پیکرم میماند، وقتی بچهها با شوق صدف جمع میکنند و به هم نشان میدهند، و حتی وقتی با شوق به سوی تو میدوند، در دلم شوقی زنده میشود که هرگز از ماندن در اینجا خستهام نمیکند. تو برایم بگو دریا! از آن مسافرانی که خستگی راه را با شنا در آغوش تو از تن به در میکنند.
ای ساحل مهربان، من هم مثل تو خوشحال میشوم وقتی مسافران خسته، خود را به امواج من میسپارند. با هم بازی میکنیم و میخندیم و من تمام راه را به امید شنیدن خندههایشان طی میکنم. چه در کنار تو که با پای پیاده به دیدارمان میآیند، چه آنجا که با کشتی از دور به دیدنم میآیند.
من مسافران زیادی دیدهام. همه از تماشای موجهای قدرتمندم که به صخرهها برخورد میکنند و به آسمان میپرند، شگفتزده میشوند. وقتی با کشتی نزدیکم میشوند، تماشای عمق آبی و بیکران من آنها را سر ذوق میآورد.
گاهی در دل من سنگی میاندازند تا با شنیدن صدای آن شاد شوند؛ حتی این کار هم مرا ناراحت نمیکند. من دریا هستم، دلی بزرگ دارم.
اما ساحل عزیز، من ناراحتم از مسافرانی که با رها کردن زباله، زیبایی ما را از بین میبرند. مگر تو مجبور نیستی این همه زباله را تحمل کنی؟
بله، ای دریای بیکران، من هم بار این زبالهها را به دوش میکشم و شنهای درخشانم زیر آنها پنهان میشود. من مسافران را خیلی دوست دارم و شادی آنها دلم را شاد میکند، اما ای کاش آدمها این زیبایی را نگه میداشتند تا همه از آن لذت ببرند.
ساحل قشنگ، وقت رفتن است. من میروم تا با قصههای تازه نزد تو بازگردم. به زودی تو را خواهم دید.
ای دریای بیپایان، به سلامت برو. من با بیتابی منتظر قصههای قشنگ تو از مسافران هستم. سلام مرا به اقیانوس برسان و بگو دلتنگش هستم…
انشا اختصاصی _ نویسنده: محیا بخشی فرد