انشای اول: درخت، هدیهی زیبای خداوند
درخت مانند یک دوست قدیمی و باوفاست که همیشه در کنار ماست. او ساکت و آرام ایستاده، اما با وجودش دنیایی از زندگی را به ارمغان میآورد. او با شاخههایش به آسمان سلام میکند و با ریشههای محکمش زمین را میچسبد تا ما را حفظ کند.
وقتی به یک درخت نگاه میکنی، چه میبینی؟ سایهای خنک برای استراحت در یک روز گرم، میوههای شیرین و خوشمزه برای خوردن، و خانهای امن برای پرندهها و سنجابها. برگهای درخت، مانند یک کارخانهی کوچک هستند. آنها هوای کثیف را میگیرند و به جای آن، هوای پاک و تازه به ما هدیه میدهند تا راحتتر نفس بکشیم.
ما باید از این دوست سبز و با ارزش خود به خوبی مراقبت کنیم. باید به آن آب بدهیم، از شکستن شاخههایش خودداری کنیم و اجازه ندهیم کسی به آن آسیب برساند. درختان برای زندگی همهی موجودات زنده بسیار مهم هستند. آنها زیبایی طبیعت را چندین برابر میکنند و زمین را برای زندگی ما مناسبتر میسازند.
***
انشای دوم: زندگی یک درخت از دانه تا درخت تنومند
زندگی یک درخت، داستانی شگفتانگیز و پر از ایستادگی است. این داستان با یک دانهی کوچک شروع میشود. این دانه در دل خاک پنهان میشود و با کمک آب و گرمای خورشید، کمکم بیدار میشود. سپس یک جوانهی کوچک و نازک از خاک بیرون میآید و به سوی نور خورشید رشد میکند.
این جوانه به مرور زمان و با گذشت سالها، به درختی کوچک و سپس به درختی بزرگ و قوی تبدیل میشود. او در بهار، با شکوفههای زیبایش ما را شاد میکند. در تابستان، با سایهی گستردهاش پناهگاه ما میشود. در پاییز، برگهای طلایی و قرمزش صحنهای تماشایی میسازند و در زمستان، در حالی که برگهایش را از دست داده، قوی و استوار در برابر سرما و برف ایستادگی میکند.
درخت به ما درس صبر و مقاومت میدهد. او عجله ندارد و آرام و پیوسته رشد میکند تا محکم و پایدار بماند. ما نیز باید مانند درختان باشیم؛ با آرامش و امید رشد کنیم و در برابر مشکلات زندگی محکم و استوار بایستیم.

درخت، این نماد زندگی و استواری، موضوع انشای پیش روست. این متن ادبی و توصیفی برای دانشآموزان عزیز تهیه شده تا با شیوهی درست نوشتن و تقویت مهارتهای نویسندگی آشنا شوند. در ادامه با ما همراه باشید.
موضوع انشا درخت
چه دادههای شگفتانگیزی از سوی خداوند به ما رسیده است. این موضوع، عظمت و قدرت پروردگار را بیشتر به ما نشان میدهد و واقعاً هیجانانگیز است.
به درختی که روبرویم قرار دارد نگاه میکنم. درختی که بر زمین افتاده، اما ریشههایش به سوی ابرها و آسمان کشیده شده است. این ریشهها در حال ستایش و تسبیح خداوند هستند و با تمام هستی او را حمد و ثنا میگویند. هرچه زمان میگذرد، این درخت بالاتر میرود و دستانش را بیشتر به سوی عرش خدا دراز میکند و پیوسته با معبود خود راز و نیاز میکند.
برگهایش را میبینم که چطور فروتنانه و در حالت سجده، خدای یکتا را نیایش میکنند. شاخههای پربرگ درخت بر زمین گسترده شده و ریشههای درهمپیچیده آن مانند ماری هستند که به درون ابرها نفوذ کردهاند.
به نظر میرسد ریشههای ضخیم درخت با هم مسابقه گذاشتهاند تا ببینند کدام یک زودتر به خدا میرسند. با تمام نیرو و با سرعتی زیاد به پیش میتازند تا به آسمان برسند.
جای ریشه و برگهای درخت با هم عوض شده است. ریشه که همیشه در اعماق زمین بود، اکنون در آسمانهاست. از این درخت میتوانیم درس بگیریم؛ همانطور که این درخت وارونه شده و جای ریشه و شاخههایش تغییر کرده، دنیا نیز همینگونه است.
وقتی پرندهای زنده است، مورچهها را میخورد. اما وقتی میمیرد، مورچهها او را میخورند. زمان و شرایط در هر موقعیتی میتواند تغییر کند. یک درخت میتواند میلیونها چوبکبریت تولید کند، اما تنها یک چوبکبریت برای سوزاندن میلیونها درخت در یک جنگل کافی است.
پس اگر روزی قدرتمند شدی و مانند شاخههای درخت به عرش رسیدی، فراموش نکن که دنیا در گردش است و خداوند از تو قدرتمندتر است. ممکن است روزی تو در پایین قرار بگیری. بنابراین، همیشه خوب باش و خوب زندگی کن.

انشا دانش آموزی درخت
درختان هم مانند ما موجودات زندهاند و فواید زیادی دارند. هوای اطراف ما را پاکیزه میکنند، محیط را زیبا میسازند و سایهبان خوبی هستند. البته بعضی افراد هم روی آنها یادگاری مینویسند که کار درستی نیست.
من یک درخت بزرگ و قوی بودم با شاخههای پهن و برگهای سبز. در کنار درختان دیگر زندگی آرامی داشتم. هر روز چند نفر برای استراحت به زیر سایهام میآمدند و گاهی به من آب میدادند. سالها گذشت و من پیر شدم. یک روز چند نفر آمدند و من را با اره قطع کردند. سپس مرا داخل ماشین گذاشتند و به جای بزرگی بردند. روی سردر آنجا نوشته بود “کارخانه چوببری”.
خیلی ترسیده بودم، اما در عین حال احساس خوشحالی هم میکردم. دلیل این خوشحالی را بعداً فهمیدم. مرا روی دستگاه چوببری انداختند و به قطعات کوچک تقسیم کردند. بخشی از تنهام را به کارخانه کاغذسازی فرستادند و قسمت بیشترم را به کارخانه دیگری بردند. در آنجا تکههای بدنم را با میلههای آهنی به هم وصل کردند.
از شدت ترس به خواب رفتم. وقتی بیدار شدم، خودم را نگاه کردم و با تعجب دیدم که به یک میز زیبا تبدیل شدهام! به اطراف نگاه کردم و میزهای زیادی دیدم. با آنها صحبت کردم و پرسیدم: “شما از کجا آمدهاید؟” و…
چند وقت بعد، مرا به یک ساختمان بزرگ بردند. از میزهای قدیمیتر پرسیدم: “اینجا کجاست؟” آنها گفتند: “تو حالا در یک مدرسه هستی و به دانشآموزان خدمت میکنی. تو در ساختن آینده کشور سهم داری و باید به خودت ببالی.” از شنیدن این حرفها خیلی خوشحال شدم. اما یکی از میزها به من گفت: “باید سختیهای زیادی را تحمل کنی، though بعد از چند وقت به آنها عادت میکنی.”
پرسیدم: “چه سختیهایی؟”
جواب داد: “بعضی دانشآموزان دوست دارند روی ما خط بکشند و ما را خراب کنند. آیا میتوانی این شرایط را تحمل کنی؟”
گفتم: “حتماً! من عمر طولانیای داشتهام و مشکلات زیادی را پشت سر گذاشتهام. برای آینده کشورم هر سختی را به جان میخرم.”
بالاخره سال تحصیلی شروع شد و دانشآموزان سر کلاس حاضر شدند. هر کدام میز خود را انتخاب کردند. من بسیار خوشحال و هیجانزده بودم، چون میدانستم از این به بعد زندگیام صرف دانشآموزانی میشود که آیندهسازان این کشور هستند. از آن زمان، هر سال با شوق و انتظار منتظر ورود دانشآموزان جدید میمانم.