انشا از زبان یک بالش

انشا از زبان یک بالش

پربازدیدترین این هفته:

دیگران در حال خواندن این صفحات هستند:

اشتراک گذاری این مطلب:

فهرست مطالب:

بالش من هر شب شاهد رازهای تو هستم. وقتی تو به خواب شیرین می‌روی، من بیدارم و تمام خستگی‌هایت را در آغوش می‌گیرم.

من همیشه آنجا هستم، در سکوت شب، وقتی که اشک‌هایت را پنهان می‌کنی و وقتی که با خاطرات زیبا به خواب می‌روی. من شاهد رویاهای رنگین تو هستم، همان‌هایی که فقط در سکوت شب به سراغت می‌آیند.

گاهی غم‌هایت را احساس می‌کنم، وقتی صورتت را روی من پنهان می‌کنی و آرام گریه می‌کنی. در آن لحظات سعی می‌کنم نرم‌تر باشم، تا کمی از دردهایت کم شود.

و زمانی که صبح از خواب بیدار می‌شوی و صورت شادابت را روی من می‌گذاری، من خوشحال می‌شوم که باز هم توانسته‌ام شب را برایت راحت کنم.

من بهترین دوست شبانه‌ی تو هستم، ساکت اما همیشه حاضر، نرم اما قوی. تا همیشه در کنار تو خواهم ماند، تا تو هر شب استراحتی آرام داشته باشی.

انشا از زبان یک بالش

من بالشی هستم که هر شب زیر سرتان قرار می‌گیرم. می‌خواهم از زندگی خودم برایتان بگویم. صبح‌ها وقتی آفتاب از پنجره به درون می‌تابد، من در گوشه‌ای از اتاق منتظر می‌مانم تا دوباره شب فرا برسد. وقتی خسته از کار و درس به خانه بازمی‌گردید، من اولین کسی هستم که آغوشم را برای استراحتتان باز می‌کنم. تمام خستگی‌هایتان را به من می‌سپارید و من با کمال میل آنها را می‌پذیرم. گاهی اشک‌هایتان روی من می‌ریزد و گاهی خنده‌هایتان مرا پر از شادی می‌کند. من شاهد رؤیاهای شیرین و گاهی کابوس‌هایتان هستم. دوست دارم همیشه همراه خوبی برای استراحت و آرامش شما باشم.

انشا ادبی از زبان بالش

خیلی وقت است که با خودم فکر می‌کنم، ای کاش این قدر نرم و پَرپُر نبودم. وزنم واقعاً کم است، اما انگار هر کس به من نگاه می‌کند، فکر می‌کند یک بالش خیلی چاق و بزرگم. آدم‌ها خیلی دوستم دارند. وقتی دلشان برای مادرشان تنگ می‌شود، من را بغل می‌کنند و آن قدر فشارم می‌دهند که پَرهایم از لای پارچه بیرون می‌زند. راستش را بخواهید، من محافظ پَرها هستم و آن‌ها را توی خودم نگه می‌دارم. بعضی روزها با خودم فکر می‌کنم که این وظیفهٔ من به عنوان یک بالش است؛ اما درست نمی‌دانم که قرار است چه بلایی سر این پَرها بیاید.

من بالش مخصوص مادربزرگ هستم. در واقع، می‌شود گفت گاوصندوق مخفی او هم هستم. البته به من گفته رازمان را پیش خودم نگه دارم. مادربزرگ هر شب مرا کنار خودش می‌خواباند و اگر قصد مسافرت داشته باشد، من را هم همراه خودش می‌برد. او به قدری از من مواظبت می‌کند که تا به حال هیچ کس جز خودش اجازه نداشته از من به جای بالش استفاده کند.

مادربزرگ پول‌هایش را لابه‌لای پَرهایم قایم کرده. از وقتی این کار را کرده، وزنم بیشتر شده و به سختی می‌توانم تکان بخورم. بقیهٔ بالش‌های خانه به من حسودی می‌کنند. من از آن‌ها قشنگ‌تر و خاص‌ترم. شکل و قیافۀ من شبیه یک تکه شکلات بزرگ است. پتوی مادربزرگ می‌گوید او عاشق شکلات است و برای همین من را شبیه آن‌ها درست کرده‌اند.

خدمت کردن به مادربزرگ خوب است، اما فقط تا وقتی که نخواهد مرا توی ماشین لباسشویی بیندازد. از آن همه چرخیدن، سرم گیج می‌رود. یک بار نوهٔ مادربزرگ من را اشتباهی برداشت تا با بقیه بالش‌ها قلعه بازی درست کند. مادربزرگ آن قدر ناراحت شد که دیگر هیچ کس به من دست نزد. بعضی وقت‌ها با خودم فکر می‌کنم شاید مادربزرگ آدم خسیسی است که پول‌هایش را توی یک بالش کهنه پنهان کرده؛ اما شاید هم می‌خواهد با آن پول، برای بچه‌ها و نوه‌هایش هدیه‌ای خاص بخرد و منتظر است کمکم پَرهایم جای خودشان را به سکه‌ها و اسکناس‌ها بدهند.

موضوعات پیشنهادی انشاهای دانش آموزی
انشا اختصاصی _ نویسنده: حدیثه قاسمی

اینجا می تونی سوالاتت رو بپرسی یا نظرت رو با ما در میون بگذاری:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *