من یک گوشی همراه هستم. شاید باورت نشود، اما من هم زندگی و احساسات خودم را دارم. صاحب من، یک دانشآموز است و من تقریباً همه چیز او هستم.
صبحها که زنگم به صدا درمیآید، اولین کسی که چشمهای خوابآلودش را میبینم، اوست. بعد از آن، تمام روزم پر میشود از کارهای مختلف. گاهی با دوستانش صحبت میکند، گاهی برای انجام تکالیف مدرسه از من کمک میگیرد و گاهی هم با بازی کردن سرگرم میشود.
من دوست دارم وقتی از من برای یادگیری درسها استفاده میکند. در آن لحظات احساس میکنم واقعاً به درد او خوردهام. وقتی عکسهای خانوادگی را در حافظهام نگه میدارم، خوشحال میشوم چون خاطرات زیبا را ثبت میکنم.
اما بعضی وقتها هم ناراحت میشوم. مثل وقتی که صاحبم در حال خواندن درس است، اما ناگهان سراغ بازی میآید. یا وقتی که سر میز شام، به جای صحبت با پدر و مادرش، مشغول تماشای فیلم میشود. در این لحظات احساس میکنم دارم وقت گرانبهای او را تلف میکنم.
ای کاش صاحب من همیشه از من درست استفاده کند. از من برای پیشرفت در درسها و یادگیری چیزهای جدید کمک بگیرد. من میتوانم دری به سوی دنیای دانش باشد، نه اینکه فقط یک وسیله برای سرگرمی باشم.
امیدوارم روزی برسد که صاحبم بفهمد من یک دوست و کمککننده هستم، نه یک دشمن که وقتش را هدر میدهد.

من یک تلفن همراه هستم. این داستان زندگی من است که میخواهم برایتان تعریف کنم.
روزی از جعبهی درخشان و شکیل خود بیرون آورده شدم. دستان گرم صاحبم مرا لمس کرد و از آن لحظه، زندگی تازهای آغاز شد. من دیگر فقط یک وسیله نبودم؛ تبدیل به یک دوست، یک همراه و یک پنجره به دنیای بیکران اطلاعات شدم.
درون من دنیایی از امکانات نهفته است. من پیامهای شما را به عزیزانتان میرسانم، گاهی با یک تماس تصویری، چهرهی آنها را از فاصلههای بسیار دور، نزدیکتان میآورم. وقتی سوالی در ذهنتان شکل میگیرد، من با جستجو در دنیای دانش، پاسخ را برایتان پیدا میکنم. در لحظات خستگی، با پخش آهنگهای دلنشین، به روزتان نشاط میبخشم و در اوقات فراغت، با فیلمها و داستانهای گوناگون، سرگرمتان میکنم.
اما من هم مانند هر دوست دیگری، نیاز به مراقبت و محبت دارم. وقتی برای مدت طولانی از من کار میکشید، باتریام خسته میشود و نیاز به استراحت و تغذیه دارد. ضربه خوردن و رطوبت، بدن حساس مرا میآزارد. گاهی اوقات هم، سکوت و تنها ماندن را دوست دارم؛ زمانی که همه چیز آرام است و استراحت میکنم.
من آمدهام تا زندگی را سادهتر و زیباتر کنم. من یک تلفن همراه هستم، همراهی وفادار که همیشه در کنار شماست.
انشا ادبی از زبان گوشی موبایل
به یک صورت خیره شده بودم. نمیدانستم آن شخص چه کسی است و چرا آنجا ایستاده. فقط یادم بود که در کارخانه به دنیا آمدم و کمی بعد مرا داخل یک جعبه گذاشتند. خواب شیرینی داشتم که ناگهان با تکان سختی از خواب پریدم. از حرفهایی که اطرافم زده شد، فهمیدم که در یک مغازه هستم. همه جا روشن بود و نور زیاد چشمهایم را آزار میداد. یاد حرفهای مدیر موبایلها در کارخانه افتادم. او گفته بود بعد از به دنیا آمدن، به فروشگاهها میرویم تا آدمها ما را بخرند. کار ما این است که ارتباط بین انسانها را سادهتر کنیم.
با یادآوری این حرفها فهمیدم که یک نفر قصد دارد مرا بخرد و با خودش ببرد. آن آدم با تعجب به من نگاه میکرد. مدام من را برمیگرداند و بالا و پایین میکرد، طوری که حس بدی پیدا کردم. مگر نمیدانست که ممکن است قطعاتم از جای خودشان لق شوند؟ بعد از کلی بررسی، بالاخره تصمیم گرفت که مرا بخرد. خیلی خوشحال بودم که از جعبه بیرون آمدم، اما او مرا داخل کیفش گذاشت. قبل از آن هم یک روکش زردرنگ به من پوشاند؛ انگار فکر میکرد من هم مثل آدمها سرما میخورم! من تبدیل به نزدیکترین دوست آن انسان شدم، بدون این که خودش بداند؛ چون تمام رازهایش را میدانستم و در همه سفرها کنارش بودم. او حافظهی خوبی نداشت. برای هر کار کوچکی، مثلاً برای این که ناهار بخورد، به من میگفت تا یادآوری کنم. من مثل یک مادر دلسوز از او مراقبت میکردم. هر صبح با صدای زنگم، اول از همه به او صبحبخیر میگفتم. وقتی ناراحت بود، برایش آهنگ پخش میکردم. اگر هم سوالی داشت، به سرعت جوابش را پیدا میکردم.
حالا دیگر پیر شدهام و موبایلهای جدیدی به دنیا آمدهاند که از من سریعتر هستند. نمیدانم چه زمانی، اما مطمئنم روزی میرسد که مثل ساعت قدیمی پدربزرگ، در یک کشو تنها گذاشته میشوم.
انشا اختصاصی _ نویسنده: حدیثه قاسمی