من یک پنکه قدیمی هستم که در گوشه ای از این کلاس مشغول کارم. شاید فکر کنید من فقط چند پره دارم و کارم چرخیدن است، اما من داستان های زیادی برای تعریف کردن دارم.
وقتی بچه ها سر کلاس نشسته اند، من هوای تازه و خنک را به سویشان می فرستم تا راحت تر درس بخوانند. در روزهای گرم تابستان، با وزش باد خنکم، باعث می شوم آنها احساس بهتری داشته باشند.
گاهی اوقات که معلم درس می دهد، من هم صدای چرخش ملایمم را به جمع اضافه می کنم. وقتی دانش آموزان مشغول امتحان هستند و سکوت کامل برقرار است، من آرام می چرخم و هوای مطبوعی برایشان ایجاد می کنم.
من شاهد تلاش های دانش آموزان هستم. وقتی آنها با دقت به درس گوش می دهند یا وقتی با اشتیاق مشغول یادگیری هستند، من هم خوشحال می شوم و با انرژی بیشتری کار می کنم.
در زمستان که به خواب می روم، دلم برای روزهایی تنگ می شود که دوباره بتوانم برای بچه ها مفید باشم. من دوست دارم بخشی از این کلاس باشم و در یادگیری و آسایش دانش آموزان نقش کوچکی داشته باشم.
برای من، چرخیدن و خنک کردن هوا فقط یک کار نیست، بلکه راهی است برای همراهی با کسانی که مشغول یادگیری و رشد هستند.

من یک پنکه قدیمی هستم که سالهاست در این اتاق مشغول کارم. روزی از روزها، مرا از قفسهٔ فروشگاه بیرون آوردند و به این خانه آوردند. از آن روز، من شاهد لحظات مختلف زندگی این خانواده بودهام.
وقتی تابستان از راه میرسد و گرمای هوا همه را کلافه میکند، من با چرخش پرههایم، نسیم خنکی میسازم و هوای اتاق را تازه میکنم. در زمستان، در گوشهای آرام مینشینم و استراحت میکنم تا دوباره فصل گرما فرا برسد.
من دوست خوب بچهها هستم. وقتی مشغول درس خواندن هستند، با وزوز آرامم آنها را همراهی میکنم و وقتی از گرمای هوا شکایت میکنند، با تمام توانم برایشان خنکایی میسازم.
گاهی اوقات هم گرد و غبار روی پرههایم مینشیند، اما صاحب خانه با دقت مرا تمیز میکند و این توجه، مرا خوشحال میکند.
من ساده و بیآلایشم، اما در زندگی روزمره این خانواده نقش مفیدی دارم و از اینکه میتوانم در کنار آنها باشم و کاری برایشان انجام دهم، احساس رضایت میکنم.
موضوع انشا از زبان پنکه
من قد خیلی کوچکی دارم. ظاهرم غیرعادی است. یک چشم و سه گوش روی صورتم دارم. بدنم فقط از یک پایه تشکیل شده. گوشهای من با برق کار میکنند و وقتی انرژی کافی دریافت کنند، شروع به چرخیدن میکنند. آنها باد ایجاد میکنند. اندازه من به قد کوچکترین بچه خانه است که تازه یاد گرفته راه برود. باید اعتراف کنم من هم زمانی قابلیت حرکت داشتم. با ارتعاشاتی که از طریق سیم برق به من منتقل میشد، به جلو و عقب میرفتم. صاحب خانه از این حرکتهای من خوشش نمیآمد. برای همین با چسب کف پایم را به زمین ثابت کرد.
اما ماجرا به همین جا ختم نشد.
یک روز که از تاریکی انبار نجات پیدا کردم، به فضای گرم خانه وارد شدم. فصل تابستان بود و پدر خانواده تصمیم گرفت بالاخره مرا از میان گرد و خاک و تاریکی بیرون بیاورد تا کاری را که برایش ساخته شدهام انجام دهم. وقتی دکمه روشن شدن را زدند، گوشهایم به چرخش افتادند. خانم خانه روبانهای رنگی به بدنه فلزی من وصل کرد تا جلوه بهتری پیدا کنم. بچه پرجنب و جوش خانه که لحظهای آرام نمیگرفت، با ذوق به طرفم آمد. خوشحال بودم که من را دوست دارد. با غرور گوشهایم را تندتر چرخاندم تا تواناییام را نشان دهم.
باد خنک به صورت کودک خورد. او سعی کرد مرا از کار بیندازد. اول روبروی صورتم جیغ کشید. صدایش برایم ترسناک نبود. بعد تصمیم گرفت با دست پرههای مرا نگه دارد. دستش را از حفاظ فلزی عبور داد و ناگهان من که یک پنکه سفیدرنگ بودم را خالخالی کرد. خوشبختانه انگشتش قطع نشد، چون مادرش به سرعت او را نجات داد؛ اما جای زخم عمیقی روی دستش ماند. از آن روز به بعد، اجازه نداشتم روی زمین بمانم. برای همین مرا به دیوار متصل کردند تا مشکل دیگری ایجاد نکنم. حالا در این موقعیت جدید، با کولر رقابت میکنم تا قدرت بیپایان خود را به رخ او بکشم.
انشا از زبان خودکار
انشا اختصاصی _ نویسنده: حدیثه قاسمی