انشا از زبان غلط گیر

انشا از زبان غلط گیر

پربازدیدترین این هفته:

دیگران در حال خواندن این صفحات هستند:

اشتراک گذاری این مطلب:

فهرست مطالب:

در انشایی که می‌نویسم، می‌خواهم از زبان یک دوست بسیار سخت‌گیر و دقیق صحبت کنم. من یک «غلط‌گیر» هستم. شاید برایتان جالب باشد که بدانید کار من چیست.

من در میان کلمات و جملات زندگی می‌کنم. کار من این است که وقتی کسی متنی می‌نویسد، آن را با دقت زیاد بخوانم و اشتباهاتش را پیدا کنم. اگر کلمه‌ای اشتباه نوشته شده باشد، اگر جای فعل و فاعل جابجا شده باشد، یا اگر نشانه‌گذاری‌ها به هم ریخته باشد، من آن را می‌بینم و گوشزد می‌کنم.

بعضی‌ها فکر می‌کنند من فقط به دنبال ایرادگیری هستم، اما اینطور نیست. من می‌خواهم نوشته‌ها زیبا، درست و قابل فهم باشند. وقتی متنی بدون اشتباه باشد، مانند یک نقشه دقیق است که خواننده را بدون گم شدن به مقصد می‌رساند. من کمک می‌کنم تا منظور نویسنده به درستی به خواننده برسد.

پس دفعه بعد که نوشته‌ای را مرور می‌کنید، بدانید که دوستی مثل من، با دقت تمام، کنار شماست تا مطمئن شود هر کلمه در جای درست خودش قرار گرفته است. من نگهبان زبان هستم، کسی که مراقب است تا زیبایی و صحت نوشته‌ها حفظ شود.

انشا از زبان غلط گیر

انشایی از دیدگاه یک اصلاح‌کننده غلط‌های املایی، با بیانی ادبی و تصویری برای دانش‌آموزان تهیه شده است تا با شیوه درست نوشتن و تقویت توانایی نویسندگی خود آشنا شوند. در ادامه با ما همراه باشید.

موضوع انشا از زبان غلط گیر

در کنار بقیه مدادها، داخل جامدادی زندگی می‌کردم. هنوز اجازه نداشتم از جلد نرم خود بیرون بیایم، چون صاحبم هنوز کوچک بود و نمی‌توانست از من استفاده کند. نمی‌دانستم چه کار کنم: آیا بهتر است مثل بعضی حیوانات به خواب زمستانی بروم و سال بعد بیدار شوم، یا بیدار بمانم و روزها را یکی یکی بشمارم؟ انتخاب کردن سخت بود.

داخل جامدادی، تاریکی مطلق بود و دیگر یادم نمی‌آمد نور چه شکلی است. وقتی در مغازه لوازم تحریر بودم، همیشه نور روز را دوست داشتم. حالا فقط وقتی می‌توانستم نور ببینم که زیپ جامدادی باز می‌شد و صاحبم یکی از مدادها را برمی‌داشت.

بعضی وقتها دلم می‌خواست جای مدادرنگی‌ها بودم. جامدادی آن‌ها خراب بود و همیشه باز می‌ماند، پس می‌توانستند هوای تازه بخورند و بیرون را نگاه کنند. بعد از جشن پایان سال، من از صاحبم هم خوشحال‌تر بودم، چون بالاخره سال بعد می‌توانستم کار کنم و دیگر تمام وقت در جامدادی نباشم.

روز موعود رسید و مدرسه‌ها شروع شد. صاحبم مرا روی میز کارش، کنار خودکارها گذاشت. این صحنه واقعا قشنگ بود. من شبیه یک نظافتچی مهربان بودم که اشتباهات روی کاغذ را پاک می‌کرد. هرجا خودکارها اشتباه می‌نوشتند، من به کمکشان می‌رفتم و آن‌ها را نجات می‌دادم. دیگر آن روزهای تاریک و تنگ در جامدادی تمام شده بود. من حالا یک مسئولیت بزرگ داشتم و شب‌ها با خستگیِ شیرینِ یک روز پرکار، راحت می‌خوابیدم. همه چیز عالی پیش می‌رفت.

تا اینکه یک روز در خانه، مهمان آمد. آن‌ها یک بچه کوچک کنجکاو هم با خود آورده بودند. او آرام آرام به اتاق آمد و جامدادی را که من تویش بودم، روی زمین انداخت. یک‌باره از خواب پریدم و فهمیدم اتفاق بدی در حال رخ دادن است. آن بچه پرانرژی مرا برداشت و با تمام قدرت پرت کرد. اول با شدت به دیوار خوردم و بعد افتادم پشت کمد.

هفته‌ها از آن ماجرا گذشته و الان دارم نقشه می‌کشم تا با کمک مورچه‌ها خودم را نجات بدهم.

انشا جان بخشی به اشیا
انشا اختصاصی _ نویسنده: حدیثه قاسمی

اینجا می تونی سوالاتت رو بپرسی یا نظرت رو با ما در میون بگذاری:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *