درختان بیدار شدهاند و شاخههایشان را با شکوفههای صورتی و سفید آراستهاند. من یکی از همان شکوفهها هستم که روی درخت زیبای گیلاس نشستهام.
نسیم بهاری آرام مرا نوازش میکند و خورشید مهربان، گرمای نرمش را روی گلبرگهایم میپاشد. از بالا همه چیز را میبینم: پرندههایی که برایم آواز میخوانند، کودکانی که با خوشحالی در باغ بازی میکنند و سبزی تازهٔ علفها.
من نماد زندگی تازه و زیبایی هستم. حضور من به همه یادآوری میکند که زمستانِ سرد و تاریک به پایان رسیده و فصل تازهای آغاز شده است. من با تمام وجودم آرامش و شادی را به قلبها هدیه میدهم.
خیلی زود عمر کوتاهم به پایان میرسد و گلبرگهایم به زمین میریزند. اما غمگین نیستم؛ زیرا میدانم جایم را به میوههای خوشمزه خواهم داد و سال دیگر دوباره در همین درخت، شکوفهای تازه خواهم شد.

شکوفهای بهاری با زبانی شیرین و دلنشین، داستان خود را روایت میکند. این متن زیبا و توصیفی، به گونهای نوشته شده که دانشآموزان عزیز بتوانند با شیوهی درست نوشتن و مهارتهای نویسندگی آشنا شوند. با ما همراه باشید تا این داستان پرمعنی را با هم بخوانیم.
موضوع انشا از زبان شکوفه بهاری 🌸
در طول زندگیام، رنگهای گوناگونی به خود گرفتهام؛ از صورتی ملایم تا سرخ و سفید. من تجلی زیبایی طبیعت هستم. درختان، پیش از آنکه میوه دهند، مرا پدید میآورند و زندگی من با رسیدن میوهها به پایان میرسد. این سرنوشت من است: من یک شکوفه بهاریام.
من عاشق زیباییام و از هر چیز زیبایی لذت میبرم. با آواز بلبلان در باغ میرقصم و با دیدن گلهای روی چمنزار، شاد میشوم. زندگی پر از زیباییست.
درختان میوهدار، خانه و پناه ما هستند. مثلاً درخت گیلاس: من شکوفهی درخت گیلاسم و رنگم صورتی است. پس از من، این درخت پر از گیلاسهای خوشمزه و آبدار خواهد شد.
دوستی داشتم که شکوفه درخت سیب بود. سفید و درخشان، مثل برف. یک روز بر سر موضوعی با هم بحث کردیم و از هم دلگیر شدیم. متأسفانه همان شب، توفان شدیدی آمد و او را از شاخه کَند و با خود برد. من هنوز نمیدانم کجاست و دیگر فرصت آشتی کردن پیدا نکردیم. این یکی از غمانگیزترین خاطرات من است. اما بگذارید خاطرهای شاد هم تعریف کنم.
وقتی تازه متولد شده بودم، دختربچهای را دیدم که با پدرش بازی میکرد. فکر کنم شش یا هفت سال داشت. خسته شده بود و هوا هم گرم بود و آفتاب میتابید. آمد و زیر سایه درخت گیلاس، که خانه من بود، نشست. چند لحظه بعد، چشمهایش به من دوخت و لبخندی زد. نگاهش را از من برنداشت. شاید حدود ده ثانیه به هم نگاه کردیم. قبلاً گفتم که عاشق زیباییام؟ آن لحظه، زیباترین خاطره زندگی من بود که هنوز هر شب به یادش میافتم. لحظهای بینظیر و تکرارنشدنی.
حالا سوالی دارم: آیا شما هم دوست دارید مثل من شکوفه باشید؟ شاید بگویید عمر شکوفهها کوتاه است. اما آیا این واقعاً مهم است؟ من در همین چند روز زندگی هم زیبا هستم و دنیا را زیباتر میکنم. بعضی آدمها در طول عمر طولانیشان حتی یک لحظه زیبایی نمیآفرینند، ولی من در همین مدت کوتاه، لحظات شگفتانگیز و زیبایی خلق میکنم. همین برایم کافی است.
دفعه بعد که مرا دیدید، چند لحظهای درنگ کنید و با نگاه کردن به من، از زیباییام لذت ببرید.
انشا در مورد یک روز بهاری
انشا اختصاصی _ نویسنده: حدیثه قاسمی