انشا ادبی در مورد یک روز برفی (سری دوم)

انشا ادبی در مورد یک روز برفی

پربازدیدترین این هفته:

دیگران در حال خواندن این صفحات هستند:

اشتراک گذاری این مطلب:

فهرست مطالب:

صبح زود بود که از خواب بیدار شدم. وقتی پرده را کنار زدم، دنیایی کاملاً جدید را دیدم. همه چیز زیر پتوی ضخیم و سفید برف پنهان شده بود. درختان، مانند مجسمه‌های بلورین، شاخه‌هایشان را با شکوه به سوی آسمان گرفته بودند. سکوت و آرامش عمیقی همه جا را فرا گرفته بود، گویی جهان برای لحظه‌ای نفس‌کشیدن ایستاده است.

هوا سرد بود، اما این سرما آزاردهنده نبود؛ بلکه تازه و نشاط‌آور بود. با هر نفسی که می‌کشیدم، ابر کوچکی از بخار در هوا شکل می‌گرفت و ناپدید می‌شد. بیرون رفتم. برف زیر پاهایم جیرجیر می‌کرد و ردپایم را روی زمین سفید به جا می‌گذاشت. کودکان محله، با لباس‌های رنگارنگ و گرم، در حال ساختن آدم برفی و جنگیدن با گلوله‌های برفی بودند. صدای خنده‌های شادشان در هوای سرد می‌پیچید و به این صحیه، روح و زندگی می‌بخشید.

دانه‌های ریز برف، مانند پرهای کوچک و نرم، همچنان آرام از آسمان فرود می‌آمدند و روی گونه‌هایم مینشستند. منظره بسیار ساده و در عین حال فوق‌العاده زیبا بود. زمستان با تمام سردی‌اش، این گرمی و صمیمیت را در کنار هم جمع کرده بود. این روز برفی، مانند هدیه‌ای از سوی طبیعت بود؛ هدیه‌ای برای آرامش، تأمل و لذت بردن از سادگی‌های زندگی.

انشا ادبی در مورد یک روز برفی

در این نوشته، یک متن ادبی و دلنشین با موضوع «یک روز برفی» آماده شده است. در ادامه با ما همراه باشید.

موضوع انشا روزی برفی

آسمان، تالار عروسی باشکوهی برپا کرده و لباس فاخر عروس را بر تن می‌کند؛ لباس سپیدی که دامن پهن آن، همه‌ی زمین را هم در بر می‌گیرد. کوه‌ها، مانند ساقدوش‌های سپیدپوش در اطراف او ایستاده‌اند و گاهی از شدت شرمندگی، آب شده و رودخانه‌ای جاری می‌سازند!

بر سر سفره‌ی رنگین این جشن، مهمانان سفیدپوشی گرد هم آمده‌اند؛ از یک سو، درختان پیری که موهایشان ریخته و شاخه‌هایشان تهی شده، و از سوی دیگر، بادهای سرد و بازیگوشی که بینی آدم برفی را قرمز کرده‌اند.

این جشن زمستانی با مهمانان سپیدپوشش، یادآور یک روز برفی به یادماندنی است. این جشن، مردم زمین را نیز با خود همراه می‌کند: دختربچه‌ی خندانی که با دستان کوچکش مشغول ساختن آدم برفی است و شال گردن خود را به گردن او می‌اندازد، پسرهای شاد و پرجنب‌وجوشی که گلوله‌های برفی را به سمت هم پرتاب می‌کنند و با هر برخورد، قهقهه‌هایشان بلندتر می‌شود، و پدربزرگ و مادربزرگی که کنار سماور داغ نشسته‌اند و در میان جرعه‌های چای، از پشت پنجره به دانه‌های درخشنده‌ی برف خیره می‌شوند که با عجله یکی پس از دیگری می‌بارند تا باغچه را برای جشن زمستان بیارایند. همه، مهمان این روز برفی هستند.

خورشید نیز از پشت پرده‌ی ابرها، ناظر همه‌ی رویدادهای این روز برفی است. رویدادهایی که گروهی را شادمان و گروهی دیگر را غمگین می‌کند. در میان شادی‌های این روز، برخی نگران خانه‌هایشان هستند؛ خانه‌هایی که از چادر ساخته شده و درِ آنها همیشه به روی مهمان ناخوانده‌ی زمستان گشوده است!

دامن لباس عروس آسمان، خانه‌ی چادری آنان را پوشانده و آنها را به میهمانی خود خوانده است. دعوتی اجباری! در حالی که نمی‌دانند کودکی بدون کلاه و شال، دست و صورتش از سرمای این جشن سفید، یخ زده و شیر آبی که یخ بسته، اجازه‌ی استفاده از آب را به او نمی‌دهد.

برف، زیباست و جشن او زیباتر. اما ای کاش کسانی نباشند که گرمای دلشان در سردی برف، یخ بزند. ای کاش روز برفی فرا برسد که همه از آن لذت ببرند و دلی شاد داشته باشند.

اینجا می تونی سوالاتت رو بپرسی یا نظرت رو با ما در میون بگذاری:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *