انشا ادبی از زبان آدم برفی

انشا ادبی از زبان ادم برفی

پربازدیدترین این هفته:

دیگران در حال خواندن این صفحات هستند:

اشتراک گذاری این مطلب:

فهرست مطالب:

در یک روز زمستانی، وقتی که برفِ سفید همه‌جا را پوشانده است، ساختن یک آدم برفی یکی از لذت‌بخش‌ترین کارهاست.

ابتدا یک گلوله برفی کوچک درست می‌کنیم و آن را روی زمین می‌غلتانیم. کم‌کم این گلوله بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود تا اینکه به توپ بزرگی تبدیل می‌شود. این توپ، بدن آدم برفی ما خواهد بود. سپس یک گلوله کوچک‌تر برای سر او می‌سازیم و آن را با دقت روی بدنش قرار می‌دهیم.

حالا نوبت تزئین آدم برفی است. برای چشم‌هایش از دو عدد زغال یا سنگ کوچک استفاده می‌کنیم. بینی هویجی او باعث می‌شود صورتش بامزه به نظر برسد. گاهی یک شال گردن دور گردنش می‌بندیم و یک کلاه رنگارنگ روی سرش می‌گذاریم تا ظاهری شاد و دوست‌داشتنی پیدا کند.

آدم برفی نماد زمستان است. او با وجودی که سرد است، گرمای زیادی به دل ما می‌دهد. او دوست خیالی ماست که فقط چند روز یا چند هفته مهمانمان است؛ تا وقتی که خورشید، گرمای خود را بیشتر کند و او کم‌کم آب شود و برود.

اما این پایان ماجرا نیست. چون ما خاطره او را در قلب خود نگه می‌داریم و سال بعد، در یک روز برفی دیگر، دوباره او را خواهیم ساخت.

انشا ادبی از زبان ادم برفی

یک انشای توصیفی و خیالی درباره آدم برفی برای شما دانش‌آموزان عزیز آماده کرده‌ام. این متن به شما کمک می‌کند تا با روش نوشتن و تقویت مهارت‌های نویسندگی بیشتر آشنا شوید. در ادامه با ما همراه باشید.

انشا از زبان آدم برفی

تمام شب برف آمده بود. نور طلایی خورشید به آرامی روی زمین پخش می‌شد. تنها کسی که شور و اشتیاق مرا می‌فهمید، آدمبرفی‌ای بود که قبلاً اینجا بود.

همه‌جا با سفیدی پوشیده شده بود. بچه‌ها، مثل همه روزهای برفی، با شوق دور هم جمع شدند تا یک آدمبرفی درست کنند. آدمکی که از سرما ساخته شده بود، اما شادی و گرمی به دل بچه‌ها می‌بخشید.

حالا وقتش بود که من به وجود بیایم. بچه‌ها با دست‌های کوچکشان گلوله‌های برفی را روی هم چیدند تا بدنم را بسازند. یک گلوله بزرگ هم برای سرم گذاشتند. یکی از آنها یک هویج آورد و بینی من شد. دیگری شالش را باز کرد و دور گردنم انداخت. یکی هم دکمه‌هایی آورد تا بدنم را تزیین کند. از دیدن شادی بچه‌ها، چشمان سیاهم پر از اشک شد و از خوشحالی آنها، من هم خوشحال بودم.

آن بالا، وقتی میان ابرها زندگی می‌کردم، شنیده بودم که دنیا جای قشنگی است. پرنده‌ها روی شاخه‌های درختان آوازهای شاد می‌خوانند و زندگی با ریتم زیبایی جریان دارد… اما افسوس که سهم من از این همه نعمت، فقط زمستان است. روزهایی که خرس‌ها به خواب زمستانی رفته‌اند و مورچه‌ها از ذخیره غذایشان می‌خورند و سرمای همه‌جا را فرا گرفته است.

وجود من چیزی جز یخ و برف نیست و من فقط فصل زمستان برفی را می‌بینم. تا زمانی که برف باشد و آسمان ابری و از همه طرف سرما بیاید، من هم هستم.

تا وقتی که هستم، دیدن خوشحالی آدم‌ها و خنده‌های پر شور کودکان، خاطرات شیرین و به‌یادماندنی در ذهن من باقی می‌گذارد.

حالا که آفتاب در آسمان ظاهر شده و روی من می‌تابد، غمگین می‌شوم. می‌دانم که زندگی‌ام به پایان نزدیک است و باید بروم…

ذوب شدن خودم را در برف‌های درخشان می‌بینم که از گرمای آفتاب زیر پایم آب می‌شوند و این صحنه بسیار غم‌انگیز است.

اما با گذشت روزها، آدم‌های زیادی آمدند و با من عکس یادگاری گرفتند. هر بار که آن عکس‌ها را می‌بینند، من و این زمستان را به یاد می‌آورند و لبخندی که روی لبانشان می‌آید، برای من کافی است. امیدوارم دوباره برف ببارد و مرا بسازند. حالا من کاملاً آب شده‌ام و فقط چند دکمه و یک شال روی زمین از من باقی مانده است…

پیشنهادی: انشا از زبان یک گل

اختصاصی / نویسنده: زهرا رحمانی

اینجا می تونی سوالاتت رو بپرسی یا نظرت رو با ما در میون بگذاری:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *